کتاب مانا
معرفی کتاب مانا
کتاب مانا نوشتهٔ شاد آفاق صمدزاده است. انتشارات سروشگان این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب مانا
کتاب مانا حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۱۰ فصل نوشته شده است. این داستان درمورد دختری است که میخواهد قهرمان باشد و برای جامعهٔ خود کاری انجام دهد. زمان این داستان هم جدید است و هم قدیم و شاید بتوان گفت برای زمان و دورهٔ خاصی نیست. شخصیتهای داستان واقعی و غیرواقعی هستند و کتاب بهطور کلی در میان واقعیت و رؤیا در گردش است. «مانا» با چلچراغهای خانه صحبت میکند و همه و همه حاکی از این است که او تحولاتی را احساس میکند؛ تحولاتی از جنس همهچیز. آنچه برای او رخ داده است، یک چالش ذهنی است که با آن درگیر میشود. او چیزهایی را میبیند و میشنود که گویا دیگران نمیتوانند. مانا دختری است که فکرهایی بزرگ در سر دارد. او میخواهد کارهای بزرگی انجام دهد، اما میان رؤیا و واقعیت گیر افتاده است. کتاب «مانا» در حالی شروع میشود که این دختر به قرصهایی که در یک جعبهٔ آبیرنگ هستند، اعتیاد پیدا کرده و بهوضوح دچار توهماتی میشود. گویی او با مصرف این دارو به دنیایی وارد میشود که در آن آژیر ماشین پلیس به آژیر جنگی میمانَد و فرماندهان جنگ ارتش کاکالی او را میپایند و درصدد هستند مانا و خانوادهاش را به قتل برسانند! صدای هواپیماهای جنگی را کسی جز مانا نمیشنود و حقیقتی را که او زودتر از بقیه متوجه میشود، دیگران درک نمیکنند. او خود را در کاخ شخصی به نام «بزرگخان» و یکی از یاران او میپندارد؛ شخصی که برای دشمنی با ارتش کاکالی با مانا همپیمان است. این خلاصهای از فصل اول کتاب است. با مانا همراه شوید در رمانی به قلم شاد آفاق صمدزاده.
خواندن کتاب مانا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مانا
«او همانطور که بسیار متواضع است از علمای دین شهر بزرگخان است. مطمئن بودم که میتوانم سر صحبت را با او باز کرده و با همین چند مبحث که دربارهٔ اصول و فروع دین میدانستم، او را از پا دربیاورم. تقلایی کردم و تا خانهشان دویدم. دیدم که از او خبری نیست و حتی خانهای که میگویند، ماکتی ساختگی از خانهٔ اوست. به کسانی که آنجا بودند، گفتم که میتوانم او را به خدمت عضلات زبانم بگیرم و با مهارتی که در مباحثات دینی داشتم، به راحتی او را از علم خود بهرهمند سازم. میرفتم و میآمدم و شعار میدادم که با مکتبخانه رفتن که کسی دانشمند نمیشود. هر کس علم میخواهد باید پیش من بیاید.
یکبار که با آسوده صحبت میکردم، صدای گرگآقا آمد. همان که صدای خندههایش بسیار زشت و منفور است. در دلم افتاد که غم و غارت و فرار و فراری من را به باد دادهاند. غم نام همان نوشابه است و فرار و فراری نیز به ترتیب اسم دوستانش هستند. آسوده گفت که یک پرواز مستقیم از شیراز به تبریز دارد و از آنجا هم با هم راهی ترکیه خواهیم شد. علت ناراحتیم را نمیدانستم. هرچقدر به علّت فکر میکردم، پریشانتر میشدم. آخر یادم آمد باباقلی گفته بود که دوستانت بعد یکسال که نبودهای میخواهند به دیدنت بیایند. شاید بخاطر همان باشد. آخر، دوستانم حتماً و حتماً برای چیز خوبی سراغ من نمیآیند. همیشه اینگونه بوده ...
نکند آن نازنازکی که در حمام خانهٔ بزرگخان دلاکی میکند و همیشه صورتش را سرخاب بسیار میزند و صدایش نیز طراوت صدای زنها را ندارد و بیحال و افسرده است، زن نباشد. او همانی است که دیروز حین کیسهکشی به من گفت که نوادگان بزرگخان، وجود خارجی ندارند.
ساعت ۹ صبح بود که جلوی در ایستادم، لباس سفیدی پوشیدم، با این امید که ارتش کاکالی بفهمند که من یک کفنپوش هستم. سه ساعت پرچم عزیز را تکان میدادم ... بعد به آرامی به خانه آمدم.»
حجم
۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۲۹٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه