دانلود و خرید کتاب تخریبچی بهروز زارعی
تصویر جلد کتاب تخریبچی

کتاب تخریبچی

نویسنده:بهروز زارعی
امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب تخریبچی

کتاب تخریبچی نوشتهٔ بهروز زارعی داستانی طنز در حوزهٔ دفاع مقدس و جنگ تحمیلی است که در انتشارات زمزم سحر منتشر شده است.

درباره کتاب تخریبچی

کتاب تخریبچی شما را به دنیای متفاوتی می‌برد که با خواندنش برای مدتی از مشکلات روز‌مره‌ فرار می‌کنید و با بخشی از تاریخ معاصر ایران از نگاهی دیگر آشنا می‌شوید. هم‌زمان ساعات خوشی همراه با شادی و خنده خواهید داشت. شخصیت‌های این کتاب بسیار واقعی ساخته شده‌اند و شما را با خود همراه می‌کنند.

خواندن کتاب تخریبچی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به داستان‌های دفاع مقدس پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب تخریبچی

«اون شب بارون زیادی بارید. منطقۀ ما هم چون پوشیده از خاک های نرم بود، بدجور گلی شد و راه رفتن تو اون شرایط واقع سخت بود. فردا صبحش با هزار زحمت به آشپزخونه رفتیم. جلوی ورودی آشپزخونه یک گونی گذاشته بودن که بچه ها قبل از ورود به آشپزخونه پوتین ها و کفش های خودشون رو تمیز کنن، بعد وارد آشپزخونه بشن. من هم کف پوتین رو کشیدم روی گونی. تا حدودی گل های ته پوتین رفت؛ اما باز هم گلی بود. حوصلۀ تمیز کردنش رو نداشتم. در آشپزخونه رو باز کردم. یکباره بخار خورد به صورتم. بوی همه چیز میومد: برنج آب کش شده، قورمه سبزی، پنیر فاسد شده و... 

یخچال رو دور زدم. با صدای نازکی که شنیده بودم، انتظار داشتم با پیرزنی روبه رو بشم؛ اما وقتی سبیلِ از بناگو ش در رفته و هیکل بزرگ و چهارشونۀ سرآشپز رو دیدم، یک لحظه احساس کردم خواب می بینم.

از شانس بد، هم قدم کوتاه بود و هم بدن نحیف و لاغری داشتم. برای این مشکل هم چند تا کفی برای کفشم خریدم و سعی کردم موقع راه‌رفتن، روی پنجۀ پا راه برم و خودم رو قدبلندتر نشون بدم؛ طوری که راه‌رفتنم شبیه لک‌لک‌ها شده بود. برای اینکه لاغر و نحیف جلوه نکنم، یک پارچۀ بزرگ دور شکمم بستم که بیشتر شبیه زن باردار شده بودم. اون‌قدر تابلو بودم که نقشه‌م سریع لو رفت و باعث شد فرمانده بسیج که همسایۀ ما هم بود و همه به‌نام آقا ماشاءالله می‌شناختنش، بیشتر با من سر لج بیفته.

بالأخره تصمیم گرفتم دست به کارهای عجیب بزنم. یک روز وارد دفتر بسیج شدم و به اصرار خواستم که هرطورشده به جبهه اعزامم کنن؛ اما هر کاری کردم، فایده نداشت؛ برای همین با فریاد به‌سمت آقا ماشاءالله حمله‌ور شدم. بیچاره خیلی شوکه شده بود و چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد. نمی‌دونست چی‌کار کنه! من هم دست انداختم و کلاه‌گیسش رو از سرش برداشتم و الفرار!

تازه یک سال بود که آقا ماشاءالله وارد محلۀ ما شده بود و کسی نمی‌دونست کچله و من جزو معدود افرادی بودم که این نکته رو فهمیده بود. یک روز موقع فوتبال بازی‌کردن، توپ رو شوت کردم و به صورت آقا ماشاءالله برخورد کرد. دماغش قرمز شده بود و عینکش کج؛ اما نکتۀ جالب‌توجهش این بود که کلاه‌گیسش جابه‌جا شد. ازاونجایی‌که تو کوچه تنها بودم و کسی به‌غیراز من نبود، سوژۀ دروهمسایه نشد.

خلاصه آقا ماشاءالله پشت‌سر من می‌دوید و التماس می‌کرد. چند تا کوچه رو دویدم. برگشتم دیدم نفس‌نفس‌زنان دست به دیوار گذاشته و دیگه نای دویدن نداره. دلم براش سوخت. برگشتم گفتم: «اگه بذاری برم جبهه، کلاه‌گیست رو بهت پس می‌دم؛ وگرنه دادوبیداد می‌کنم همه بیان کلۀ کچلتو ببینن.»

خدا از سر تقصیرات من بگذره. بنده‌خدا برای اینکه آبروش نره، حاضر بود هر کاری انجام بده. بعد از اینکه قسم خورد که بگذاره من برم جبهه، کلاه‌گیسو بهش پس دادم. گفتم: «فردا می‌آم و فرم اعزام به جبهه رو ازت می‌گیرم.»

یک روز بعد رفتم بسیج محله برای گرفتن فرم‌ها. آقا ماشاءالله خیلی شاکی بود و هر لحظه امکانش می‌رفت که من رو بگیره و تا می‌خورم، کتکم بزنه؛ اما بازهم دمش گرم کاری با من نداشت. با حالت قهر فرم اعزام به جبهه رو دستم داد و گفت: «بری دیگه برنگردی! دست عزرائیل به همراهت.»»


نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

حجم

۱٫۳ مگابایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۱۱۶ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان