کتاب آقای سناریست
معرفی کتاب آقای سناریست
کتاب آقای سناریست نوشتهٔ حمیدرضا حاجی حسینی و ویراستهٔ زهرا فرهادی مهر است. نشر چشمه این کتاب را که حاوی حدیث نفس و آثار «سعید مُطلّبی» است، روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب آقای سناریست
کتاب آقای سناریست شما را با هنرمندی به نام «سعید مُطلّبی» و آثار او آشنا میکند. «سعید مُطلّبی» یک نویسنده در حوزهٔ هنرهای نمایشی و کارِ نگارش فیلمنامه است. او در نگارش مجموعههای تلویزریونی مختلفی همچون «دزدان مادربزرگ»، «ماه و پلنگ» و «ستایش» دست داشته است. کتاب حاضر را حمیدرضا حاجی حسینی تهیه و تنظیم کرده است. این کتاب در ۱۳ فصل نوشته شده است. عنوان برخی از این فصلها عبارت است از «آشنایی با ایرج قادری»، «سناریونویسی»، «پُرکار ولی بینام»، «مجموعههای تلویزیونی» و «تابلوی بهار در بیمارستان مهر».
خواندن کتاب آقای سناریست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران هنر سینما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آقای سناریست
«ماهها بود که جامعه در شوروهیجان به سر میبُرد. به نظر میآمد همهٔ کارها تعطیل شده است و این ناشی از اعتصاب نبود. اکثر مردم میدانستند که اتفاق جدیدی در راه است و باید به وقوع آن کمک کنند. هر چه بود، بینظیر بود. در آن ماهها، هیچ بیماری پشت در بیمارستان نماند؛ بیماری که جراحی میکرد دغدغهٔ تأمین خونش را نداشت. شاید تنها زمانی بود که طبقهٔ فرودست دغدغهٔ نان نداشت، چون میدانست مردم به یک روشی نان او را میرسانند. وقوع جرموجنایت و اختلاف و جدایی هم کمتر شده بود. مهربانی در چهرهٔ همه داد میزد. آدمهایی که همدیگر را نمیشناختند به هم لبخند میزدند. اتومبیلهای شخصی برای سوار کردن مجانی مسافران در خیابان با هم مسابقه داشتند. خلاصه اینکه مدینهٔ فاضلهای شده بود. همهمان فکر میکردیم وقتی طلیعهٔ یک اتفاق چنین چیزی است، پس از وقوع آن مملکت چه بهشتی خواهد شد.
همسرم یک آینه به فروشگاهی سفارش داده بود و قرار شد ۲۲ بهمن ۵۷ آینه را تحویل بگیریم. با برادرزنم، جمشید نجاتی، که یک ماشین فیات داشت، رفتیم آنجا. مغازه بسته بود. جمشید، که مسئول بیمههای اجتماعی بود و جماعت هم با او مستقیم سروکار داشتند، به شیشه زد. صاحب مغازه او را شناخت و در را باز کرد. او که خیلی تعجب کرده بود گفت: «اینجا چیکار میکنید؟!» همسرم گفت: «اومدیم آینه رو ببریم.» صاحب مغازه گفت: «الآن؟! توی این وضعیت؟! چهطوری میخواین ببرینش؟ به وانت احتیاج داره که پیدا هم نمیشه.» خلاصه آینه را گذاشتیم داخل صندوقعقب ماشین و کلی کارتن و لباس و حتی کُتِ من را هم گذاشتیم بین آینه و درِ صندوق تا نشکند. ساعت ۴ بعدازظهر بود. برادرزنم خیلی با احتیاط رانندگی میکرد. مردم پلاکاردهایی دستشان بود که امام گفته: «به داخل خانههایتان نروید و در خیابان بمانید.» با آینهای که زنم عاشقش بود و هر لحظه احتمال داشت بشکند پنج ساعت در خیابان دور زدیم. آدمها را سوار و جای دیگر پیاده میکردیم. به همسرم گفتم: «توی این وضعیت و شلوغی آینه میشکنه.» جواب داد: «مهم نیست. وقتی گفتند تو خیابون بمونید، باید بمونیم.» هدفم از بیان این خاطره توضیح جَو حاکم بر جامعه در آن روزهاست. ما انتظار ادامهٔ همان با هم بودن را داشتیم؛ اینکه مردم در صف میایستادند و خون اهدا میکردند یا حواسشان به همسایهٔ بغلی بود که چند ماه اعتصاب کرده بود و درآمدی نداشت. با امید و خوشبینی بسیار، فکر میکردیم اینجا آرمانیترین شهر دنیا خواهد شد.»
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۱ صفحه
حجم
۲٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۱ صفحه