کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی
معرفی کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی
کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی نوشتهٔ شبنم مسعودنیا است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی
کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در آن با «بنفشه» آشنا و همراه میشوید. بنفشه، زنی است صاف و ساده و معمولی و شغلش حسابداری است. او با همسرش «جعفر» زندگی آرامی دارد، اما نمیخواهد معمولی بماند. او میخواهد یک بنفشهٔ متفاوت باشد، میخواهد پیشرفت کند و از یک حسابدار معمولی به یک کارمند ارشد تبدیل شود. این تبدیلشدن راحت است؟ از یک سمت ذهنش درگیر خواستههای جعفر است و از سوی دیگر نمیخواهد بهخاطر فرزند، شغلش را از دست بدهد. بنفشه در کشاکش بین علاقهٔ فردی، خواستههای همسرش و شرایط جسمانی و روحی قرار گرفته است؛ مسیری که او میخواهد با آن از یک حسابدار معمولیبودن خارج شود. آیا بنفشه میتواند به یک حسابدار متفاوت تبدیل شود یا قرار است لایههای دیگری از معمولیبودن را تجربه کند؟
خواندن کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بنفشه، یک حسابدار معمولی
«با هم خداحافظی کردیم. جعفر بهسمت پرایدش رفت و من هم بهسمتِ تیبای اطلسیام. در راه زیپ کیفم را باز کردم تا سوئیچ ماشین را بردارم. یادم افتاد زردچوبه و زعفران خدیجه خانم را که دم دست گذاشته بودم، برنداشتم. با سرعت به خانه برگشتم. دوست داشتم همان موقع به خانهاش بروم و اصلاً سرِ کار نروم. نه حوصلهٔ کارم را داشتم و نه حوصلهٔ دیدن بهبودی را. نمیدانستم قضیهاش با عامری به کجا رسیده است. هنوز حرفهایی که در مشهد، پشت تلفن زده بود از یادم نرفته بود.
زردچوبه و زعفران را برداشتم و پایین آمدم. فکر کردم با اتوبوس به شرکت بروم. دلم میخواست کمی آدمها را نگاه کنم. حوصلهٔ ماشینراندن در ترافیک و شلوغی را هم نداشتم.
به ایستگاهِ سر کوچه رفتم و منتظر اتوبوس ایستادم. چند دقیقهٔ بعد اتوبوس آمد و سوار شدم. مثل همیشه شلوغ بود، اما نه آنقدر که جای ایستادن هم نداشته باشد. یک خانم در حالی که دختربچهٔ دوسهسالهاش در بغلش خواب بود، جلوی من ایستاده بود. دختربچه یک کاپشنِ آبیِ روشن تنش بود و یک کلاهِ برفیِ سفید بر سرش. صورتش آنقدر سفید بود که فقط کمی با کلاهش فرق داشت. تُپُل بود و ابروهایش کشیده و مشکی. موهای سیاه و لَختش از کلاه بیرون زده بود و دوروبرش پخشوپلا شده بود. دلم میخواست از مادرش بگیرمش و حسابی بچلانمش.
با خودم فکر میکردم که یعنی مادرشدن چه حسی دارد؟ دوست داشتم این حس را تجربه کنم. ناگهان غمی عجیب بر دلم نشست و یادم آمد که شاید من هیچوقت این حس را تجربه نکنم. با خودم قرار گذاشته بودم که بعد از سفرِ مشهد به دکتر زنان بروم، اما هنوز وقت نگرفته بودم.
یک خانم میانسالِ چادری از روی صندلیاش بلند شد و به خانمِ بچهبهبغل گفت جای او بنشیند. مادرِ بچه برای اینکه سنِ خانم چادری از او بیشتر بود، قبول نمیکرد جای او بنشیند. یک دختر لاغراندام که کنار خانم چادری نشسته بود وقتی این صحنه را دید، بلند شد و با اصرار جای خود را به آن خانم و بچهاش داد و در نهایت خانم چادری سر جای خودش نشست. چند ایستگاه بعد، مادر دختربچه را بیدار کرد و گفت که به مهد رسیدهاند. دختربچه شروع به نقزدن کرد. مادرش سعی کرد با یادآوری دوستانِ مهدش او را مشتاقِ رفتن به مهد کند، اما دختربچه قانع نشد و غُرغُرکنان با مادرش از اتوبوس پیاده شدند. لابد مادرش مثل من شاغل بود و کسی را هم نداشت که بچه را به او بسپارد. دلم برای هردوشان سوخت و دوباره یاد خودم و کار و بچه افتادم.»
حجم
۲۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
حجم
۲۴۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۷۶ صفحه
نظرات کاربران
به خصوص به خانهایی که کارمندن و دغدغه بچه دار شدن دارم توصیه می کنم، کتاب رو بخونن
فضای زنانهای داره ولی شخصیتهاش جذابند و تا آخر میکشونه خواننده رو