کتاب پناه ترنج
معرفی کتاب پناه ترنج
کتاب پناه ترنج نوشتهٔ نسترن رضوانی (نلیا) است. انتشارات آراسبان این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب پناه ترنج
کتاب پناه ترنج برابر با یک رمان معاصر و ایرانی است که شما را با شخصیتی به نام «ترنج» آشنا و همراه میکند. او در وانفسای زندگی با پدر معتادش، مجبور به از خود گذشتن شده و با پیرمردی هوسباز که او را از پدرش خریده است ازدواج میکند، اما شب عروسی با سررسیدن عشق سابقش همهچیز عوض میشود. سرانجامِ ترنج و پایان این رمان چگونه است؟ بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب پناه ترنج را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب پناه ترنج
«بدونِ کوچکترین سر و صدایی به اتاق پناه بردم و خودم را روی تشک بو گرفتهام انداختم، به بینیام چینی دادم و صورتم را مثل یک بیمارِ مازوخیسمی به تشک نزدیک کردم و بو کشیدم. با اینکه بارها و بارها به همراهِ مادر ملحفههایش را شسته بودیم، اما نمیدانم اثر اتاق بود یا وضعیتِ خانه که همیشه به جای بوی مواد شست و شو، بوی نجاستی از بین نرفتنی میداد. مثل یک جوی پُر از لجن که هیچوقت قرار نبود مطهر شود.
آهی عمیق کشیدم و به سقف زُل زدم. پرندهٔ خیالم به همه جا پَر میکشید و رویاهای دخترانهام من را در خود فرو بُرد، نگاهم به ساعت مچی پوسته شده در دستم اُفتاد. هنوز به ساعتِ خواب من مانده بود، اما چه کسی حوصله این خانه را داشت که من داشته باشم؟
سرحالترین دختر در کلاس من بودم، چیزی برای سرگرمی نداشتم که به امیدش التماس مادر و پدر کنم تا اجازه دهند کمی بیشتر بیدار بمانم، پسری کنارم نبود که به امیدِ نجواها و عاشقانهٔ دروغینش تا صبح بیداری بکشم و صبح هم با چشمهایی پُف کرده سر از مدرسه درآورم، حداقل حالا دیگر نبود.
من شبها زود میخوابیدم تا گرسنگی را کمتر متوجه شوم، کمتر دعوا ببینم و کمتر آسیب بدنی را متحمل شوم.
در جایم کمی تکان خوردم و به پشت خوابیدم، کمر و دلم حسابی درد میکرد و میدانستم تا صبح به همین منوال خواهد گذشت تا وقتی به مدرسه برسم و مادرِ مدرسه به فریادم رسد، آن هم با جوشاندههایی که به قولِ خودش آب روی آتیشِ دردهای زنانه بود.
با فکر و خیال بالاخره خوابیدم و صبح علیالطلوع در جایم حاضر و آماده نشستم، از پنجرهٔ کوچک اتاق روزنهای از هوا پیدا بود. هنوز نیمهتاریک بود و نمیتوانستم از اتاق خارج شوم، اما به محضِ روشن شدنش کولهپشتی را به دوش کشیدم و آرام قدم برداشتم. نگاهم به خرناسهای بابا و مادری که درخود مچاله شده بود افتاد.
از کنارِ بابا پر نفرت رد شدم و پتویی روی مامان انداختم. بیتوجه به لرزی که بابا در خواب کرد شانهای بالا انداختم و بیرون رفتم. به جهنم که سرما میخورد.
به آرامترین حالتِ ممکن قدم برداشتم و کفشهایم را از تخته چوبی که اسمِ جاکفشی را یدک میکشید برداشتم و نگاهی به آن انداختم. درزهای بازشدهاش همچون غار علیصدر دهنکجی میکرد، اما چارهای نبود، باید میساختم بلکه باعث ناراحتی مادر و غضبِ تمامنشدنی بابا نباشم.
کفش را پایین انداختم و آن را پوشیدم، نفسِ عمیقی کشیدم و چشم بستم. نمیگذاشتم آیندهام هم مثل حال این روزهایمان سیاه و جزغاله باشد. تمام تلاشم همین بود. قبول شدن در دانشگاهِ دولتی و سامان دادن به زندگیِ بیسامانمان.
درِ حیاط را باز کردم و بیتوجه به دخترهای کوله به دوش که جمعیتشان از دو یا سه نفر بیشتر نمیشد، آرام قدم برداشتم و زیباییها را از نظر گذراندم.
گنجشکها برای برداشتنِ دانه از هم سبقت میگرفتند و سروصداکُنان سهم امروزشان را طلب میکردند. برگهای پاییزی خسته از روزگار خود را به زمین میانداختند تا ردّ پای آدمیان حکم مرگشان را امضاء کند.
به سرِ چهارراه که رسیدم پوزخندی به خود زدم. دخترها برای تاکسی دست تکان میدادند. هروقت از من دلیلِ پیادهرویهای هر روزه را میپرسیدند، با توجیهِ ورزش و سلامتی قانعشان میکردم. ولی خودم خوب میدانستم چقدر دلم بیمحابا خرج کردنشان را میخواست و چقدر حسرت میخوردم که در هر زنگِ تفریح سهمِ من از خوراکیهایشان آشغالهایی بود که در گوشه و کنار میریختند. همیشه صبر میکردم تا وقتی همه به کلاس رفتند روی نیمکتها ساندویچ و نصفههای بیسکوئیتشان را پیدا کنم و بخورم. گاهی هم که پیدا نمیشد، دهانم را آب و گونههایم را بشگون میگرفتم تا سرخ شود و کسی متوجه گرسنگیام نشود.
با صدایِ بوق ماشین که خطاب به من بود سر بلند کردم، راننده سرش را کمی از ماشین بیرون آورد و فریاد زد:
- «حواست کجاست بچه؟ مگه کوری پدر آمرزیده؟ حالا بهت میزدم خونت پای کی بود؟»
آرام ببخشیدی زمزمه کردم و بیتوجه به غرولندهایش از خیابان گذشتم.
تا مدرسه راه زیاد نبود، البته برای سوارهها، برای منی که پیاده بودم هر روز با قدمهای تند حداقل نیمساعت راه بود. هرچند من برای فرار از جوّ خانه اصلا از زودتر بیدار شدن و دیرتر به خانه رفتن ناراحت نبودم.»
حجم
۵۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه
حجم
۵۰۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۴۸۰ صفحه