کتاب نور آبی
معرفی کتاب نور آبی
کتاب نور آبی نوشتهٔ حسین جمیل البرغوثی و ترجمهٔ ستار جلیل زاده است. انتشارات دوستان این اثر معاصر فلسطینی را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب نور آبی
کتاب نور آبی بهظاهر زندگینوشت است، اما نه زندگینوشت خودِ ادیب، بلکه زندگینوشت برای عقل بشر و برای متد جدیدی از تفکر مدرن. این اثر حاوی زندگینوشتی است بر ذهن انسان و برای شگفتیها و نوآوریها و باید گفت زندگینوشتی است برای جنون. گفته شده است که این کتاب خواننده را جذب کرده و باعث حیرت او میشود؛ بهطوری که اغراق نویسنده را در تعبیر و تأمل و رؤیا همچون متصوفان تا به آخر لمس میکند. این کتاب شما را در پرسشهایی از نظام هستی و موقعیت طبیعت فرو میبرد؛ پرسشهایی دربارهٔ هستیشناسی انسان و هر چیزی که به هویت انسان، آزادی، نوآوری و تلاشهای انسانِ پیرامونی و عذابهایش مربوط میشود و نویسنده تصاویری سینمایی و گاه شاعرانه و رومانتیک خلق میکند و تصاویری واقعی از جایگاه انسان. حسین جمیل البرغوثی خواننده را مجبور کرده است با اثر همزیستی ذهنی داشته باشد؛ همزیستی با شخصیتهایش. خواننده از خلال این زندگینوشت یا رمان یا هر نوع ژانر ادبی دیگری که منطبق بر آن است، میتواند به دهلیزهای ذهنیای راه یابد که پر از طیفهای گوناگون آثار فلسفی، اندیشه، ادب، نقد، هنر و نیز کتابهایی در جامعهشناسی و روانشناسی است. گفته شده است کسی که کتاب «نور آبی» را میخواند خود را برادهٔ آهنی میپندارد که به آهنربا چسبیده است؛ البته بعد از آنکه جذب آن شد.
خواندن کتاب نور آبی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ناداستان با موضوع جامعهشناسی و روانشناسی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب نور آبی
«با دختری به نام «ماری» تربیتشدهٔ راهبههای «ژزوئیت» آشنا شدم، دختری که ادعا میکرد داستانهای کوتاه مینویسد و فکر میکند فیلسوف است، اما چیزی از او چاپ نشده است. میگفت: «من تنها نویسندهٔ مشهوری هستم که ناشناس ماندهام». شبی کنار پنجرهٔ اتاقش نشسته بودم، روبهروی امواج اقیانوس، گفت: «حسین، کسی که معرفتی به من نمیدهد و به مفاهیم من چیزی میافزاید و یا اینکه از من معرفتی را نمیگیرد و چیزی به مفاهیمش میافزاید، من به چنین کسی نیاز ندارم». سپس بدنش را روی صندلی چوبی جابهجا میکرد و خیره به امواج اقیانوس ادامه میداد: «دوستی ژاپنی داشتم و همینجا که تو نشستهای، مینشست و با خودش حرف میزد، «تمرکز میکنیم، تمرکز میکنیم...». ماری دختر عجیبی است، با موهایی بلوند، او را به حال خود واگذاشتم. داشت از سرخپوستها، شیوهٔ جادوگری یاد میگرفت، تا بتواند برای ماه تابان برقصد. میگفت: «من به تو نیاز دارم و همراه با تو، هروقت که ضرورت داشته باشد، خواهم رقصید. من آدم سادهای هستم که دائم بد فهمیده میشود، و برای همین مدام در حاشیه بودم، حاشیهٔ زندگی و کلام، و دوست نداشتم که مرا تو نیز بد بفهمی».
از کودکی در بیابانهای زادگاهم راه میرفتم و همیشه با خودم چوب نی پرتقالیرنگی داشتم که به آن «قلم» میگفتم. و زمزمه میکردم «قلم! قلم! قلم!»، و نمیدانستم چه پیوندی این کلمه با آن چوب نی داشت. کلمهها همه برای من سحرآمیز بهنظر میآمدند؛ ارواح سیالی فوق همهٔ اشیاء، مثل روح خدا بر بلندای آب. حتی زمانیکه اولینبار کلمهٔ «بریتانیا» را در بیروت شنیدم، در مجلهٔ نظامیای بود که یکی از اهالی طرابلس آن را به من داد. موسیقی حروفش مرا جادو کرد. حروف «بریتانیا»، مرا جادو کردند، بهخصوص حرف «ی» و «الف» بیشتر از حروف دیگر مرا جادو کردند، چون آن روزها کلمهها بهنظرم هیچ معنایی نداشتند و روشن بود که رابطهٔ بین کلمهها را با هرچیزی درک نکنم. کلمههایی گنگ و پیچیده، و من کلمههای پیچیده را دوست داشتم، کلمههایی از این نوع را. و بسیاری از کلمههای بیگانه مثل «بریتانیا» و «سینما کارمن» را حفظ میکردم، برای اینکه پیچیده بودند. و در روح و درونم برای هر یک از این کلمههای بیگانه، خاطرهٔ خاصی شکل میگرفت. داشتم در کوههای رامالله راه میرفتم، سمت چشمهها، در آبی آسمان تابستان و غبار نیمروزی، و کلمهٔ «حسین» را با انگشتانم در آبی آسمان نقش میبستم. سپس از دور به آن نگاه میکردم، بهنظرم میآمد که مایل است، مثل تابلویی بر دیوار. برمیگشتم و گاه آن را درست میکردم، یا خود گنبد آبی را درست میکردم، یا اصلاً آن را به حال خودش رها میکردم. و اینچنین به راه خود ادامه میدادم. راه میرفتم و زمزمه میکردم. مثل کسی که انگار قول شیخ محیالدین بن عربی را میداند که گفت: «حروف همچون امتی است و ما با هر حرف امتِ جن را احضار میکنیم». داشتم صفیر جن را در «حاء و سین و یا و نون» گوش میدادم. واژهها حیرتزدهام میکردند. این بلورهای شیشهای در هوایی رنگین. و بستگانم کودکی را میدیدند که دارد با انگشتان خود روی آبی آسمان مینویسد، و با خودش حرف میزند، برای همین مرا «ابله» و «بچه ابله» لقب دادند. سلطهٔ جادویی که اسم بر مسمای خود دارد، دهشتناک است. مسئله این نیست که اینجا چیزی یا کسی وجود دارد که بستگانم آن را «ابله» میخوانند، نه، برعکس، خلق شخصیت «ابله» کلمهای است که معنایش در خودش مستتر است. سپس در گوشم وارد میشود و از آنجا به قلبم سرایت میکند، و در کالبد ذهنیام بیدار میشود؛ کالبدی که بیگانگان آن را به عالم من فرستادهاند. جادوی سیاه؟ شاید، شاید.»
حجم
۱۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه
حجم
۱۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۵۳ صفحه