کتاب آدم های نباتی
معرفی کتاب آدم های نباتی
کتاب آدم های نباتی نوشتهٔ محبوبه رابطیان و ویراستهٔ مهدی گازر است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب آدم های نباتی
آدمهای نباتی قصهٔ آدمهایی است که در کنار هم و باهم زندگی میکنند، اما فرسنگها از دنیای هم فاصله دارند؛ آدمهایی که از حال دل و دنیای یکدیگر غافل ماندهاند، نمیدانند نزدیکترین فرد زندگیشان چه دوست دارد و یا حتی از چهچیزی بدش میآید؛ قصهٔ آدمهایی که گویی از سرِ ناچاری، همچون گیاهان، فقط در کنار هم رشد کردهاند. هرکدام، بهتنهایی، برای بقا و حیات در پی نور خورشیدند، بیآنکه بدانند که خورشیدِ حیات آنها باهم بودنشان است. آدمهای نباتی روایت قصهٔ عشقهایی است که کنارمان و با ما زندگی میکنند، ولی ما آنها را نمیبینیم. اما شاید گاهی بخت'یارمان باشد، شانس بیاوریم و خورشیدِ حقیقیِ زندگیمان را درست بغلِ گوشمان پیدا کنیم.
خواندن کتاب آدم های نباتی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای ایرانی پیشنهاد میکنیم.
درباره محبوبه رابطیان
محبوبه رابطیان متولد ۱۳۵۷ در دزفول است و تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شهر زادگاهش گذراند. او بههمراه تعدادی از علاقهمندان به ادبیات داستانی، انجمن قصهٔ دزفول را بنا نهادند. وی کارشناس پرستاری است، اما دورههای داستاننویسی و فیلمنامهنویسی را در مؤسسهٔ کارنامه، در تهران، گذرانده است. رابطیان در زمینهٔ کارگردانی و نمایشنامهنویسی هم دستی بر آتش دارد و ساخت دو فیلم کوتاه در مقام نویسندگی، کارگردانی و تهیهکنندگی را در کارنامهٔ خود دارد. او همچنین، بهعنوان مشاور فیلمنامه، با چند سریال همکاری داشته است.
بخشی از کتاب آدم های نباتی
«همهچیز را آماده کردهام، لباسهای خودم و کاوه و تمام سوغاتیهایی که دانهدانهشان را، با عشق، در این یک ماهی که فهمیدهام قرار است بالاخره به ایران برویم، خریدهام.
لیوان قهوهٔ مارکِ استارباکس را روی میزِ پشتِ پنجره میگذارم و پردهٔ توری را میکشم. از تصویر متراکم ابرها و هوای سرد و بیروح این شهر، دلزده شدهام. دلم برای آفتاب تهران، هوای دودآلود و آسمانی که با آدم فاصلهٔ زیادی دارد، تنگ شده است. اینجا، در این آسمانخراشها در طبقهٔ ۴۹ اِی، با روزهایی همیشه ابری و برفی، انگار که آدم در آسمان، معلق است. خیال بَرش میدارد که خودش هم با حرکت تودهٔ ابرها در نوسان است.
دلم برای خانهٔ خودمان، درختهای توت و خرمالویش، موزاییکهای رنگارنگش، برای شنیدن صدای نمکی، اذانِ ظهرِ پیچیده در بوی قرمهسبزی مادر، برای قدم زدن در پارک ملت، زیر سایهٔ درختهای افرا، برای خوردن یک دلِ سیر فالوده در هوای گرم و نفسکشیدنِ هوای تهران حسابی تنگ شده است.
پرده را که میکشم، از پلههای چوبیِ سفید، بهسمت اتاقم میروم. اتاقم! کاوه تقریباً تمامِ سال را توی آن یکی اتاق میخوابد. روزهای اول برای نبودنش توی اتاق بهانه میآورد: آماده کردنِ پروژه؛ تمام کردنِ پروژه؛ تایپ کردنِ پروژه و ... . آن روزها شاید هم دلخور شده بودم، دیگر درست خاطرم نیست، اما حالا دیگر به نبودنش عادت کردهام، به تنها خوابیدن توی تخت بزرگِ دونفرهمان، به غلت زدن از این سمت تخت تا آن سمتش. اگر هم شبی، گاهی، بخواهد بیایید، فقط برای رفعِ نیازی است که میدانم دست خودش نیست و من تمام طولِ آن چند دقیقه را مثل هنرپیشهٔ تئاتر، که بارها یک نقش را بازی کرده و تمام زیروبمش را از حفظ است، برایش بازی میکنم. دستآخر، با نگاهی دلنشین و تشکری بابت همراهیام، به اتاق خودش، به دنیای تنهاییهای خودش، پناه میبرد.
به چمدانها نگاه میکنم، هنوز چیزهایی هست که باید اضافهشان کنم، ولی دیگر توی اینها جای سوزنانداختن هم نیست. گوشیام را از روی میز توالت سفیدرنگ برمیدارم، از چمدانها عکس میگیرم و عکسشان را توی اینستاگرام میگذارم. برای کپشنش مینویسم: «دوتا چمدون آبی' مال من و کاوهست و اون دوتای دیگه، که خیلی بزرگترن، مالِ سوغاتیهامه.» دستآخر هم چند تا شکلکِ آدمکِ خندان میگذارم و چند تا قلب و بعد، سِندش میکنم. پیش از آنکه از اینستا بیرون بیایم، نگاهی به عکسها و نوشتههایی که بقیه گذاشتهاند، میاندازم. تصویر دختری خندان در کنار حافظیه را لایک میکنم. سفر چندروزهمان به شیراز را به خاطرم میآورد. آنوقت فقط بیست سال داشتم و مستانه تقریباً خدای ذهنیام بود. هرچه میگفت و هرچه میکرد برایم حجت بود؛ دختر زیبا و جذاب دانشگاه که همهٔ پسرها یکطورهایی میخواستنش، با یک جفت چشم درشت و سیاه و پوستی سفید و مخملی که بههیچعنوان نمیشد نادیدهاش گرفت، نه مثل من که پوستم پر از جوشهای ریزودرشت بود. نمیدانم بعد از تمام آنچه میدانم، به دیدنش خواهم رفت یا نه؟ نمیدانم پاهایم یاریام خواهند کرد یا نه، اما سوغاتیهایش را برایش خریدهام. یک شال ابریشمی با بُتهجِقههای طلایی، یک ساعت ظریفِ مارک بولگاری با قاب طلایی و صفحه و بند چرمیِ سفید، یک عطر مارک دیورِ اَدیکت و چند تا رژ لب و ریمل و پنکیک مارک مَک. خوب میدانم از این آخریها خیلی بیشتر خوشش خواهد آمد. هیچوقت صورت بدون آرایشش را ندیدم. همیشه مرتب بود و آرایش کرده و نه مثل من شلخته و بههمریخته که سال تا سال، یک بند هم به صورتم نمیاندازم. به خودم توی آینه نگاه میکنم. از آخرین باری که زیرابروهایم را برداشته بودم شاید هشت یا نه ماهی میگذشت. پُر شده بودند، انگار که دخترِ خانهٔ پدرم باشم، پدری که وقتی چهاردهساله بودم، یک روزِ ابری زمستانی، بیهوا و ناگهانی، توی خواب سکته کرده بود. مادر، که برای نماز صبح بیدار شده بود، در گرگومیش سحر، صدایش زده بود. وقتی جوابی نمیشنود، به این خیال که خسته است میگذارد تا بیشتر استراحت کند و کنارش میخوابد. خودش میگوید که سه ساعتِ تمام کنارش خوابیده است. اتاق که از نورِ خسته و بیرمق آفتابِ بهمنماهی روشن میشود، میبیند که پدر با چشمانی خیره و خاموش و دهانی نیمهباز، همانطور که به پهلو خوابیده، نگاهش میکند. تکانش میدهد و پدر رو به سقف، دَمر میشود و این بار به سقف خیره میماند. مادرم که شیون میکند و بر سر خودش میزند، ما، یعنی من، دیانا و شهرام، وحشتزده، از خوابِ صبحِ جمعهمان میپریم و به اتاقشان میدویم. پدر، لابهلای شیونها و بر سر زدنهای مادر، به سقف خیره مانده بود. گریهام نمیگیرد، بلکه بیشتر میترسم. تا سالها بعد، خواب پدر را که میدیدم، همیشه خیره بود به سقف، به آسمان، به تمام آن چیزهایی که روبهرویش نبودند، با کتشلوار سرمهایِ راهراهش که آن سال خریده بود تا عید بپوشدش و هیچوقت آن را نپوشیده بود و در این خیرگیها، دو پاکت در دستانش بود، یکی توت و آنیکی هم خرمالو.»
حجم
۱۵۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۵۸٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه