کتاب قصر میمون های قرمز
معرفی کتاب قصر میمون های قرمز
کتاب قصر میمون های قرمز نوشتهٔ ولفگانگ اکه و ترجمهٔ کمال بهروزکیا است. نشر افق این مجموعه داستان را منتشر کرده است. این اثر سومین کتاب از مجموعهٔ «کلوب کارآگاهان» است.
درباره کتاب قصر میمون های قرمز
کتاب قصر میمون های قرمز شامل ۲۶ داستان کوتاه جنایی و معمایی است و در انتهای هر داستان معمایی از طرف ولفگانگ اکه مطرح شده و خوانندگان نوجوان باید باتوجهبه جزئیاتی که در داستان آمده، معما را حل کنند. ولفگانگ اکه در آثار خود خواننده را به تفکر دعوت کرده است. او با ایجاد مکالمههایی میان شخصیتها و گذاشتن کدهایی در داستان، ذهن خواننده را درگیر چالشهای داستان کرده است و از خواننده میخواهد که معماها را حل کند.
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب قصر میمون های قرمز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمامی نوجوانانی که به داستانهای جنایی و معمایی علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قصر میمون های قرمز
«اردوگاه زیبای پُرتاوِست فالیکا، در بستری رؤیایی میان کوههای کمارتفاع، کنار ساحل وِزر قرار داشت. وجود پنجاه چادر جهانگردی و پنجاه اتومبیل شخصی با کاروانهای مسکونی، نشان میداد که آنجا محل بسیار محبوب و دلپذیری است. از پلاک اتومبیلها مشخص بود که مردم از سراسر اروپا برای گذراندن تعطیلات خود به آنجا میآیند.
اما چند روزی بود که در آن محل آرام، به علت دزدیهای مشکوک، مردم به یکدیگر بدبین و بیاعتماد شده بودند. بهخصوص، چادرها و اتومبیلهایی بیشتر در خطر بودند که نگهبان نداشتند. حتی چند تا از چادرهای اردوگاه جهانگردی را هم جمع کرده بودند.
به راستی چه اتفاقی افتاده بود که چنان منطقهٔ زیبایی، به چنین سرنوشتی دچار شده بود؟
در مدت بیست و چهار ساعت، بیش از چهارده مورد دزدی در آنجا اتفاق افتاده بود و بیشتر از اتومبیلهایی دزدی شده بود که بدون امکانات ایمنی و نگهبان بودند. اما سرانجام شب سرنوشتساز فرا رسید.
کمی از ساعت دو بامداد گذشته بود. والتر هِگِر، اهل نورنبرگ، تازه در اتومبیلش از این پهلو به آن پهلو شده بود که غرغر آرام سگ شکاریاش والدی، او را متوجه بیرون کرد. حیوان به شکل اریب روی پاهایش دراز کشیده بود.
والتر هِگِر فوری بلند شد. با احتیاط از پنجرهٔ کوچک ماشین به بیرون نگاه کرد... چیزی دستگیرش نشد.
باعصبانیت پتو را کنار زد و از رختخواب بیرون پرید و بدون آنکه دنبال دمپاییهایش بگردد و زمان را از دست دهد، پابرهنه فوری از اتومبیل بیرون آمد و به تعقیب سایهای پرداخت که مدتی بود با در صندوقعقب ماشینش کلنجار میرفت...
متأسفانه والتر هِگِر که شصت و هفت سال داشت، نتوانست خوب دزد را تعقیب کند. تنها کسی هم که میتوانست به او کمک کند، سگ وفادارش بود که حالا زیر پتو گیر افتاده بود و دنبال راهی میگشت تا بتواند از زیر آن بیرون بیاید.
هرچند آقای هِگِر نتوانست مجرم را دستگیر کند، اما به نکتهای پی برد که بسیار مفید بود. برای همین بیدرنگ تصمیم گرفت اقدامی انجام دهد و در مدت بیست دقیقه، نهتنها سرپرست اردوگاه، بلکه اتومبیل پلیس هم به آنجا آمد.
آقای هِگِر گفت: «ببینید سرکار! من تا اینجا دزد را تعقیب کردم. ولی او ناگهان آن روبهرو ناپدید شد... آرام به تعقیبش ادامه دادم. ولی اثری از او پیدا نکردم... شما ردی پیدا کردید، سرکار؟»
پلیس با اشارهٔ سر، حرف او را تأیید کرد و گفت: «به نظرم طبق صحبت شما، مجرم باید در یکی از این سه چادر باشد.»
آقای هِگِر هیجانزده گفت: «درست است! مجرم را باید در یکی از این چادرها پیدا کنیم.»
سرپرست اردوگاه با ناراحتی گفت: «چه کار میخواهید بکنید؟» و درحالیکه با اشارهٔ دست مخالفت میکرد، گفت: «اگر این کار را بکنید، دیگر کسی به اردوگاه من نمیآید.»
سرگروهبان، حرف او را اصلاح کرد و گفت: «برعکس، اگر شما در مقابل دزدی سکوت کنید، دیگر کسی به اینجا نمیآید. میخواهید دزد فرار کند؟»
در این میان، آنها نزدیک آخرین ردیف چادرها رسیده بودند. همان وقت مرد جوانی سرش را از اولین درِ چادر بیرون آورد. سرگروهبان موضوع را با او در میان گذاشت. اما مرد جوان با ترشرویی گفت: «خوب گوش کنید! برخوردتان هیچ درست نیست. من بیکار نیستم که شبها مواظب اطراف باشم. فکر میکنید من نگهبانم؟ کسی از این مرد دزدی کرده، پس باید بیشتر مواظب اموالش باشد. من چهار ساعت است که از چادرم خارج نشدهام. راضی شدید؟»»
حجم
۱۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه
حجم
۱۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۲۰ صفحه