میدانستم هیچوقت نباید زیادی خوشحال بود، چون همیشه چنین مواقعی مشکلی پیش میآمد،
alireza atighehchi
قبل از اینکه با چارلز ازدواج کنم، همیشه دلم میخواست بچههای قدونیمقد داشته باشم. خیال میکردم داشتن یکیدوتا بچهٔ کوچک و کلی بچهٔ بزرگتر که همه کنار هم بهشکلی بزرگ میشوند چقدر لذتبخش است. اما چارلز پیش از ازدواج گفته بود که حوصلهٔ بچه ندارد و خودم هم به نظرم میرسید که بچهدارشدن با سبک زندگی ما اصلا جور درنمیآید. خداخدا میکردم هیچ بچهای، حداقل برای چند سال، گیر والدینی مثل ما نیفتد. قبلا تصورم این بود که اگر آدم ذهنش را متمرکز کند و با جدیت تمام با خودش تکرار کند که «بچهدار نخواهم شد»، همچو اتفاقی نمیافتد. خیال میکردم پیشگیری و کنترل جمعیت یعنی همین، اما حالا میدانستم که فکرم چقدر احمقانه بوده.
alireza atighehchi
ای کاش میشد مردها هم حامله میشدند.
alireza atighehchi
اینبار از اینکه داشت میرفت خوشحال بودم، چون میدانستم مردها از زنهای غمگین بدشان میآید.
alireza atighehchi
الآن که به گذشته نگاه میکنم میفهمم که رمانتیک و احساساتی بود، اما در سن چهلوهفتسالگی توان و ابتکار عمل لازم را برای پذیرفتن مسئولیتهای تازه نداشت.
alireza atighehchi
به خودم گفتم: «دارم میمیرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود.» خدا را پیرمردی خرفت و عصبانی با موهای آشفته تصور میکردم که پتویی راهراه دور خودش پیچیده است. یادم میآمد انگار قبلا توی کتاب مقدس خواندهام که پاهایی از جنس بُرنز دارد. پیش خودم فکر میکردم بهشت جای راحتی نیست و از تختخواب، آتش، خورشید، کتاب و غذا خبری نیست؛ آنجا همهچیز در حال سکون است و برگ درختها با وزش باد تکان نمیخورد؛ موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک بُرنزی. خطاب به خدا گفتم: «لطفاً من رو نبر به بهشت. بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم.»
alireza atighehchi