کتاب افق گمشده
معرفی کتاب افق گمشده
کتاب افق گمشده نوشتهٔ مژگان بهمنی و ویراستهٔ پریوش طلایی است و انتشارات نسل نواندیش آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب افق گمشده
افق گمشده داستان عشق دختر و پسری به نام سارینا و امیر است که بعد از مدتی عاشقی، به چالشهای زیادی میخورند و میخواهند از هم جدا شوند.
رمان یکی از راههای انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله میگیرید و گمشده وجودتان را پیدا میکنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سالها نویسندگان در داستانشان بازگو کردهاند.
داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور میکند و کمک میکند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینهای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.
خواندن کتاب افق گمشده را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب افق گمشده
«باد سرد پاییزی لابهلای شاخ و برگ درختها میپیچید، برگهای زرد و سرخ بهآرامی از شاخهها جدا میشدند و در سکوتی غریب رقصکنان روی سنگفرش خیابان بهآرامش میرسیدند و به خاطره تبدیل میشدند.
سارینا یقه پالتوش رو بالا کشید تا از سوزش باد سرد پاییزی در امان باشه. تا خونه راه زیادی باقی نمونده بود. برگهای خشک زیر قدمهاش خشخش میکردن و خوشش میومد. پاییز تهران رو دوست داشت؛ بهخصوص خیابونی که مسیر خونه بود. درختهای بلند از هر دو طرف به هم رسیده بودن و تمام مسیر پر از برگ بود… مثل یه تابلوی نقاشی زیبا… یه دفعه یاد تصمیمی افتاد که گرفته بود. ته دلش یه جور غریبی به شور افتاد. یکی از همین روزا باید با پدرش حرف میزد، قلبش فشرده شد. عکسالعمل پدر رو نمیتونست حدس بزنه. مطمئناً خوشایند نبود. دو ماه بود که هی امروز و فردا میکرد. هر دفعه سعی میکرد به پدرش بگه، اما با دیدن حال و روز بههمریخته پدر منصرف میشد. با خودش زمزمه کرد: «امشب دیگه بهش میگم. مرگ یهبار و شیونم یهبار!» رسیده بود جلوی خونه. کلید انداخت و داخل شد. باز هم یک سکوت آزاردهنده و تلخ. کولهاش رو انداخت روی راحتی و خودش هم نشست کنار شومینه. گرمای مطبوع شومینه پوست مهتابی صورتش رو نوازش میداد. مدتی به شعلههای آتش خیره موند.
«یعنی امشب میتونم به بابا بگم؟… باید بگم! دیگه نمیشه اینجوری ادامه داد». شب سختی در پیش داشت. «بازهم بابا خونه نیست. همیشه کار، شرکت و اون برج لعنتی و سکوت و آخرش هم تنهایی!» ساعت تازه ۵ بود و تا اومدن بابا سهچهارساعت مونده بود. چقدر گرسنه بود. هنوز ناهار نخورده بود. حوصله پختن غذا رو هم نداشت. انگار سرما تا مغز استخونش نفوذ کرده بود. رفت سراغ یخچال، هیچ غذایی هم آماده نبود؛ الحمدلله!
یه تکه کیک برداشت و رفت کنار شومینه… یه چیز شیرین کنار گرمای دلچسب شومینه چقدر میچسبید. دلش میخواست بخوابه. روی راحتی مقابل شومینه دراز کشید و یه پتوی نازک کشید روش. اونقدر به رقص شعلهها خیره شد تا پلکهاش سنگین شدن. توی دانشگاه روز سختی داشت و احتمالاً شب سختی هم داره وقتی پدر بیاد…
وقتی بلند شد تا چند لحظه گیج بود… چه خواب دلچسبی بود! نمیدونست کجاست؟ همهجا تاریک بود و فقط نور شعلههای آتیش بود که خودنمایی میکرد. بابا هنوز نیومده بود. راستی ساعت چند بود مگه؟ تلفن همراهش رو نگاه کرد، همیشه کنارش بود. ساعت ۷ بود. خونه تاریک و ترسناک به نظر میرسید. آدم یاد خونه خانم هاویشام میافتاد! اصلاً حس خوبی نداشت. بلند شد و کلید برق رو زد… همهجا روشن شد، تلویزیون رو روشن کرد. حداقل از دست سکوت همیشگی خلاص میشد. برای بابا پیام فرستاد: «سلام بابا، کی میرسی خونه؟»
خیلی زود جواب رسید: «تو جلسه هستم. برای ۹ حتماً خونه هستم.»
خیلی گرسنه بود. تصمیم گرفت برای شام قورمهسبزی بذاره، غذای مورد علاقه بابا هم بود. دو روز بود که غذای گرم نخورده بودن. همش حاضری و ساندویچ و پیتزا… دوساعتی تا اومدن بابا وقت داشت… زودپز رو آماده کرد و مشغول شد… هنوز ساعت ۹ نشده بود که بوی یه قورمهسبزی جاافتاده و خوشمزه همه آشپزخونه رو پر کرد. میز هم چیده شده بود. بابا دوست داشت کنار قورمهسبزی حتماً سالاد شیرازی هم باشه، که البته درست کرده بود. تلفنش رو برداشت و نشست کنار شومینه، کلی پیام داشت.»
حجم
۲۲۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
حجم
۲۲۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۳۲۸ صفحه
نظرات کاربران
خوب
متاسفانه داستان اصلا به مخاطب بهایی نمیده و متوجه نمیشی چه اتفاقی افتاده چرا پرستو مادر سارینا کارش به تیمارستان کشیده شده چرا فرهاد زنده موندن مادرش را به سارینا نگفته و آخر سر هم ازدواج عجیب و غریب سارینا