دانلود و خرید کتاب قلعه بینوایان الهه غلامی
تصویر جلد کتاب قلعه بینوایان

کتاب قلعه بینوایان

نویسنده:الهه غلامی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۲از ۱۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب قلعه بینوایان

کتاب قلعه بینوایان نوشتهٔ الهه غلامی است و نشر ویکتور هوگو آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب قلعه بینوایان

در قلعۀ بینوایان مـردمی می‌زیستند که در شـرایط سخت و ناعادلانه با فقر دست و پنجه نرم می‌کـردند اما شور زندگی را با هر آنچه که داشتند در ظلمات رنج‌ها در زیر نور چراغ‌های نفتی حس می‌کردند. نویسنده با قلمی سـاده، داسـتان خود را پیش می‌بـرد. در آن قـلعه که بینواترین مـردم، پنجه در پنجۀ تقدیر خود افکنده‌اند. با آن اتـاق‌های کوچک و بس حقیرانه در سـایه روشـن چراغ‌های گرد سوز که کـور سوی امیدی در شـب تـاریک‌ تهی‌دستان اسـت. 

کتاب حاضر برگرفته از زندگی پر رنج و مشقت مردان و زنان و فرزندان روستایی است البته نقش‌آفرینان اصلی در این کتاب خانواده‌هایی هستند که بیش از نیم قرن پیش به آن روستا در جنوب تهران مهاجرت کردند.

خواندن کتاب قلعه بینوایان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان‌های واقع‌گرای ایرانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب قلعه بینوایان

«اواخر پاییز، آذرماه سال ۱۳۴۳ بود. یک ربع مانده تا شب کامل شود. بارش باران با زوزهٔ باد و صدای رعد و برق، پهنای آسمان ابری و زمین گل آلود را درمی نوردید. سوز و سرما تا مغز استخوان را می‌سوزاند.

در چنین هنگامه‌ای، کامیونی با سر و صدای زیاد و تلو تلو خوران چاله چوله‌های پر از آبِ گل آلود خیابان پهن و خاکی روستا را که اکنون به گِل تبدیل شده را می‌پیمود و نزدیک و نزدیکتر می‌شد. تا اینکه جلوی یکی از قلعه‌های روستایی که کنار پالایشگاه شهرری در جنوب تهران واقع شده بود، توقف کرد.

چراغ‌های ماشین به وضوح شدت بارش باران را نشان می‌داد. بار کامیون چه بود؟ بار کامیون تعدادی زن، مرد، چند بچهٔ قد و نیم قد و مقداری وسایل کهنه و قدیمی و سه بز لاغر و دو گوسفند پیر بود.

کامیون توقف کرد. صفر با محمد پسر نوجوانش که پانزده سال داشت، از پشت کامیون به بیرون پریدند. صفر دستش را به سمت همسرش ایران برد، داوود پسر دو ساله‌اش را از او گرفت و به آغوش محمد سپرد.

«محمد مواظب داوود باش تا مادر و برادرانت رو از کامیون پیاده کنم.»

بعد با عجله به کمک ایران به یاری دو پسر دیگرش، جواد یازده ساله و محمود هشت ساله شتافت.

بچه‌ها با چشمان خواب آلود و بدن خیس به دور خود می‌چرخیدند. گویی به دنبال سرپناه یا چشم براهی یا شاید هم آشنایی می‌گشتند.

صدای گریهٔ داوود در آن فضای تاریک و خوف انگیز پیچید. ایران با عجله بچه‌ها را به کنار دیوار قلعه برد تا از کامیون دور باشند. بیچاره حق داشت می‌ترسید نکند برای بچه‌هایش اتفاقی بیفتد.

سیاهی شب، صدای ناهنجار موتور کامیون، رعد و برق و وزش شدید باد، ترس و وحشت را بر دل بچه‌ها می‌انداخت. طفلکی‌ها با تعجب به اطراف می نگریستند. شاید برای پرسشی که در ذهنشان نقش بسته بود دنبال پاسخ بودند. چه پرسشی؟ اینکه چرا ما این موقع شب اینجا هستیم؟ چرا از خانه و ولایتمان آواره گشتیم؟ واقعاً چرا؟»

رها معتمد
۱۴۰۲/۰۲/۳۱

بنده باتجربه ۱۵ سال نویسندگی و مطالعه فراوان این کتاب را توصیه میکنم

ستایش
۱۴۰۲/۰۳/۱۰

کتاب عالی بود و من از خواندن این کتاب لذت بردم 👏👏ممنون از نویسنده

کاربر ۶۶۱۰۵۱۸
۱۴۰۲/۰۳/۰۴

این کتاب خیلی جذاب است وقتی در حال خواندن این داستان بودم فکر میکردم زمان الان و فکرم در انجا بود حادثه تلخ و شیرین درش وجود داشت وخیلی جذاب بود

Majid
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

احسنت به تصویرسازی نویسنده

Abbas Salari
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

جذاب و تأمل برانگیز

zahra saber
۱۴۰۲/۰۲/۳۱

منو برد به قدیم... مطالعه این کتاب رو پیشنهاد میکنم

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۹۵ صفحه

حجم

۱۳۷٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۹۵ صفحه

قیمت:
۵۰,۰۰۰
تومان