کتاب بیژن و منیژه
معرفی کتاب بیژن و منیژه
کتاب بیژن و منیژه نوشتهٔ آتوسا صالحی در نشر افق منتشر شده است. این کتاب جلد پنجم از مجموعهٔ «قصههای شاهنامه» است. این داستان برای کودکان و نوجوانان نوشته شده است.
درباره کتاب بیژن و منیژه
شاهنامه مهمترین و ارزشمندترین حماسهٔ زبان فارسی است. کتاب بیژن و منیژه یکی از داستانهای آشنای شاهنامه را در بر گرفته است. این داستان، روایتگر عشق «بیژن» (پسر گیو) و «منیژه» (دختر افراسیاب) به یکدیگر است. داستان بیژن و منیژه در بین داستان پادشاهی کیخسرو آمده است و جزو داستانهای بلند شاهنامه محسوب میشود. چاه بیژن نماد تن آدمی است و بیژن نماد انسانی که اسیر جاه و مقام دنیایی است و منیژه نماد جهان است؛ زنی جادوگر و نیرنگباز.
خواندن کتاب بیژن و منیژه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
درباره آتوسا صالحی
آتوسا صالحی متولد ۱۳۵۱ شاعر، نویسنده، مترجم و ویراستار کتابهای کودکان و نوجوانان است. از سال ۱۳۶۹ فعالیت حرفهای خود را با مجلهٔ سروش نوجوان آغاز کرد و بعدها با نشریههایی همچون همشهری، هفتهنامه و روزنامهٔ آفتابگردان، روزنامهٔ شرق و ایران همکاری کرد. او مسئولیتهایی همچون مدیریت باشگاه کتاب افق، عضویت در شورای مباحث نظری و رمان نوجوان کانون پرورش فکری و دبیری مجموعههای رمانهایی که باید خواند (نشر پیدایش) و کارگروه بازآفرینی (انتشارات نردبان) را بر عهده داشته است؛ همچنین داوری جایزههایی مانند پروین اعتصامی و کتاب سال وزارت ارشاد، جشنوارهٔ سپیدار، جشنوارهٔ کتاب برتر و ادبیات کودک شیراز و کتاب سال کانون پرورش فکری نیز از مسئولیتهای او بوده است. از آثار او میتوان به کتابهای مجموعهٔ ۱۲جلدی بازآفرینی «قصههای شاهنامه»، مجموعهٔ چهارجلدی داستانهای «جیرک و جورک»، «ماشین قشنگ من کاهو»، «حتی یک دقیقه کافی است»، «کوچ روزبه» و مجموعهٔ چهارجلدی «ماجراهای نارگل» اشاره کرد.
بخشی از کتاب بیژن و منیژه
«غم تنهایی باز آمده بود تا چون گردباد، منیژه را زیرورو کند. نه، این سزاوار نبود. سه روز در مستی و بیخبری گذشته بود؛ چون شیرینترین رؤیاها و خوشترین آرزوها. و اینک شادمانی، چون مشتی آب، از لابهلای انگشتهایش فرو میریخت و ناپدید میشد. اگر میدانست همهٔ آنچه را که یافته اینچنین زود از دست میدهد، هرگز آرزویش را نمیکرد. منیژه ویران شده بود. تا نفس میکشید و دلش میتپید بیژن را در کنارش میخواست. سزاوار نبود که آب زندگانی را نشانش دهند و در برابر چشمهایش بر خاک بریزند. او آن آتش را میخواست. آن زبانهها را دوست داشت. او دلش را پرتپش میخواست و گونههایش را سرخ.
به ایوان رفت تا اندوهش را پنهانی بیرون بریزد. در ایوان زانو زد و پیشانی بر خاک گذاشت: «خداوند من! او را به من بازگردان. مرا در او زنده کن؛ آنچنان که دانه را در خاک و ماهی را در آب و بخواه که ناگسستنی شویم؛ چون سیاهی و شب یا سپیدی و برف. خداوند من! میخواهم آن چشمها برایم بلندترین افسانهها را بگویند و آن دستها مُهر از راز هستیام بگشایند. خداوند من! ندای دلم را بشنو و این بخششی را که ارزان داشتی از من مگیر که اگر بگریزد، دیگر بار به دست نخواهد آمد. خداوند من! مگذار زندگانیام در دریغ و اندوه سپری شود.»
منیژه ناگاه اندیشید: «او را با دارویی بیهوش میکنم؛ آنچنان که نداند در نوشیدنیاش دارو میریزم. او را در کجاوه میگذارم و دور از نگاه دیگران، شبانگاه، به کاخ خویش میبرم. او به سرزمینش بازنمیگردد. او با من میآید و هر کجا که باشم، همراهیام میکند.»»
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۸۰ صفحه