کتاب مترسک
معرفی کتاب مترسک
کتاب مترسک نوشتهٔ علی پاینده و هما ایران پور و زری زادشم و فریبا غفاری آزاد و پروین جاویدنیا و معظمه ابراهیمی و زهرا غفاری است. انتشارات شاولد این مجموعه داستان کوتاه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب مترسک
کتاب مترسک که موضوعی اجتماعی دارد، جلد سیزدهم از مجموعه کتابهای مشارکتی نویسندگان و شعرای نوقلم است. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه نویسندگان معاصر ایرانی را در بر گرفته است. کتاب با داستانی به نام «وزیر؛ غلام و خری با بار سکه» از علی پاینده آغاز شده و با داستانی به نام «مترسک» از زهرا غفاری به پایان رسیده است.
میدانیم که داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود. از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب مترسک را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب مترسک
«حسین چند سالی میشد که برای کار به کویت میرفت. دخترخالهاش را وقتی ۱۵ ساله بود عقد کرده بود.
آنها چندین سال با هم زیر یک سقف بودند ولی در این مدت صاحب اولاد نشده بودند. حسین شش ماه آنجا بود و شش ماه اینجا؛ اما این بار سفرش طول کشید...
حسین نیامده بود، دو روز قبل با لِنج از کویت راه افتاده بود. اکنون باید به بندر رسیده و داخل مینیبوس نشسته و در راه خانه میبود؛ اما هیچ خبری از او نبود.
زیبا به روی خودش نمیآورد اما خاله زهرا نگران بود. دست میگذاشت روی قلبش و میگفت: «آخ... قلبم آتیشه... حتماً لِنجشان غرق شده! من میدانم؛ خاک به سرمان شده.» اما زیبا نمیخواست باور کند. چوبها را تند و تند در آتش میریخت و نانها را محکم به تنور میچسباند. صورتش از گرمای آتش برافروخته شده بود. عرق صورتش را با پشت دستش پاک میکرد و میگفت: «نفوس بد نزن خاله. به دلم افتاده همین روزهاست که بیاید.»
حسین چند سالی میشد که برای کار به کویت میرفت. دخترخالهاش را وقتی ۱۵ ساله بود عقد کرده بود. آنها چندین سال با هم زیر یک سقف بودند ولی در این مدت صاحب اولاد نشده بودند. حسین شش ماه آنجا بود و شش ماه اینجا؛ اما این بار سفرش طول کشیده بود.
هر مسافری که از کویت میآمد خاله زهرا فوراً به دیدارش میرفت شاید از حسین خبری داشته باشد؛ ولی همه میگفتند خیلی وقت است سوار لنج شده و به سمت ایران آمده. بعد سری تکان داده و زیر لب با خود زمزمه میکردند بیچاره حسین؛ حتماً لِنجش غرق شده...
عصر که میشد، زیبا حصیر را در بهارخواب پهن میکرد؛ بعد هم روی درختان و صحن حیاط را آب میپاشید؛ خاله زهرا هم قوری چای و استکانهای کمر باریک را میگذاشت در سینی وَرشو و یک ظرف خرما هم کنارش میگذاشت و به حیاط میآورد. زیبا کنار خاله زهرا مینشست و استکانی چای میخورد و بعد هر دو منتظر میماندند تا شاید حسین بیخبر از راه برسد. زیبا چشمان منتظر و پر از اشکش را ساعتها میدوخت به در اما هیچ خبری نمیشد. شش ماه و ده روز گذشته بود اما هیچ خبری از حسین نبود. هزار فکر در سرش بود و انتظار کلافهاش کرده بود. تا کی باید منتظر میماند؟! خدا میدانست و بس...»
حجم
۳۱۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه
حجم
۳۱۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۷۲ صفحه