دانلود و خرید کتاب آفتاب آخرین مهدی قزلی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب آفتاب آخرین اثر مهدی قزلی

کتاب آفتاب آخرین

نویسنده:مهدی قزلی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب آفتاب آخرین

کتاب آفتاب آخرین نوشتهٔ مهدی قزلی است و نشر شهید کاظمی آن را منتشر کرده است. چهارده خورشید، یک آفتاب؛ برش‌هایی کوتاه از زندگی و زمانه حضرت محمد (ص) است.

درباره کتاب آفتاب آخرین

 کتاب آفتاب آخرین نوشتهٔ مهدی قزلی؛ برش‌هایی کوتاه است از زندگی و زمانه پیامبراسلام؛ حضرت محمد (ص) است.

این کتاب اولین کتاب از مجموعه ۱۴ جلدی «چهارده‌خورشید، یک آفتاب» است که اختصاص دارد به زندگی و زمانهٔ آخرین پیامبر خدا حضرت محمد مصطفی (ص). این پیامبر بزرگوار زندگی پرفزار و نشیبی داشته‌اند؛ اما کمتر کسی از جزئیات زندگی ایشان و فضائل معرفتی و اخلاقی‌شان در قالب داستان قلم زده است. در این کتاب سعی شده با زبانی مناسب و روان در قالب صد برش کوتاه، زندگی پر از خیر و برکت این این پیامبر عظیم الشان را روایت کند.

خواندن کتاب آفتاب آخرین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران حضرت محمد (ص) پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آفتاب آخرین

«سورهٔ مسد نازل شده بود. همه جا پیچیده بود که ابولهب و همسرش،‌ ام جمیل هجو و نفرین شده‌اند.

ام‌جمیل با خشم به طرف پیامبر می‌آمد. سنگی در دست داشت

گفتند: «یا رسول‌الله، ام‌جمیل به‌سمت شما می‌آید. گویا قصد آزار و اذیت شما را دارد.»

پیامبر گفت: «او مرا نخواهد دید.»

نزدیک آمد. پرسید: «محمد کجاست؟»

گفتند: «آن‌جایی که خدا خواسته است.»

همه پیامبر را می‌دیدند؛ اما ام جمیل نمی‌دید.

وقتی رفت پیامبر گفت: «خدای تعالی بین من و او پرده‌ای انداخت و مانع دیدنش شد.»

چهاردهم ذی‌الحجه بود.

قریش گفتند: «اگرراست می‌گویی، معجزه کن.»

محمد (ص) به ماه اشاره کرد و دونیم شد. این را توی ایران و روم هم دیدند.

***

گفتند: «اگر پیامبری، باید معجزه کنی.»

محمد (ص) گفت: «آن‌وقت ایمان می‌آورید؟»

گفتند: «آری.»

گفت: «بگویید.»

گفتند: «آن درخت را بگو از ریشه کنده شود و این‌جا بیاید.»

محمد (ص) اشاره کرد، درخت از زمین کنده شد و روی ریشه‌ها دوید تا به محمد (ص) رسید و سایه‌اش را بر سرش انداخت.

گفتند: «درخت دونیم شود.»

گفت. شد.

گفتند: «حالا به هم بچسبد.»

گفت. شد.

گفتند: «بگو برگردد.»

گفت. شد.

گفتند: «تو جادوگری.»

گفت: «می‌دانستم ایمان نمی‌آورید. می‌بینمتان که در بدر کشته می‌شوید و جنازه‌هایتان را توی چاه می‌اندازیم.»»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۰۸ صفحه