کتاب سناریوی قتل
معرفی کتاب سناریوی قتل
کتاب سناریوی قتل نوشتهٔ آناهیتا مستاجران است و نشر خودنویس آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب سناریوی قتل
آیا قاتلبودن در کدهای ژنتیکی ما نوشته شده؟ اگر پاسخ مثبت است آیا هنوز این ژن پیدانشده بلکه بتوان آن را حذف کرد و اگر قاتلبودن ژنتیکی نیست، پس چگونه یک فرد معمولی تبدیل به یک قاتل میگردد؟ در اغلب داستانهای جنایی، از آقای پوآرو گرفته تا شرلوک هلمز، پاسخ این سؤال را در پیداکردن انگیزه میدانند؛ اما ورای انگیزه، در مقیاس کوانتمی، چه تغییراتی در مغز یک انسان رخ میدهد که حاضر میشود دست به کشتن فردی دیگر بزند؟ آیا چنین مغزی متعلّق به یک نابغه است یا دیوانه؟ میگویند مرز بین نبوغ و دیوانگی نیز در مقیاس کوانتمی است.
شما با خواندن کتاب سناریوی قتل، وارد فضایی معمّایی، جنایی و البته طنز میشوید و با هر قدمی که در این فضا برمیدارید، پاسخ سؤالاتی را که مطرح شد دریافت میکنید و قاتلشدن یک آدم عادی را گامبهگام، همراه خودش لمس میکنید.
این قصه، قصۀ فیلمساز جوانی است که پس از خواندن یک داستان، تصمیم میگیرد مثل همیشه، فیلمنامۀ اقتباسی آن را بنویسد و فیلمش را بسازد؛ اما سناریوی قتلی که قرار بود در فیلمش اجرا شود، در زندگی واقعیاش اجرا میشود. آدمکشتن تبدیل میشود به هدف شمارهیک زندگی این فیلمساز. هدفی که ۷ سال از عمرش را روی آن میگذارد تا مگر محقق شود. البته در ابتدا فکرش را هم نمیکرد قتل یک پیرمرد ۹۳ساله که خودش نویسندۀ رمان سناریوی قتل است، به این دشواری باشد و ۷ سال از زندگی او را بر باد دهد.
قاتل با این تصور که فقط با یک سناریو برای قتل، کار پیرمرد را تمام خواهد کرد، مجبور میشود چندین و چند سناریوی مختلف برای قتل طراحی و اجرا نماید تا مگر یکی از آنها کارساز شود؛ ولی با هر ناکامی، عطش او برای خونریختن، بیشتر و بیشتر میگردد. قاتل آنقدر به قربانی خودش نزدیک میشود که خانهزاد او شده و شبانهروزش را با قربانیاش سپری میکند. این در حالی است که مخاطب نیز یکی پس از دیگری با معماهایی جدید روبهرو میشود؛ معماهایی دور از انتظار.
خواندن کتاب سناریوی قتل را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کسانی که دوست دارند کارآگاه شوند یا داستان جنایی بنویسند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب سناریوی قتل
«دنبال یه خونه میگشتم واسه فقط شش ماه. خونهش مهم نبود چی باشه یا کجا باشه؛ فقط صابخونه حاضر باشه ششماهه اجاره بده من بشینم داستانم رو بنویسم همین؛ اما پیدا نمیشد که نمیشد. نمیدونم مستأجر کم بود یا خونه زیاد بود. همه میخواستن قرارداد ۲ و ۳ سال به بالا ببندن.
تقریباً ناامید شده بودم؛ اما یا ناامیدی و رفتن توی خونهدرختی زمان بچگیم که الان ۵۰ سانت سقفش کوتاهتر شده بود یا حفظ امید و گشتن دنبال یه خونهٔ ششماهه.
من دومی رو انتخاب کردم. تصمیم گرفتم بهجای بنگاههای پرزرقوبرق، برم توی کوچهپسکوچهها سراغ این بنگاههایی که پرتقال و گوجه هم میفروشن.
ماشین رو پیچوندم توی اوّلین کوچهٔ باریکی که سر راهم بود. تا ته کوچه رفتم و بعدش اونیکه خواستم رو پیدا کردم.
بنگاهدار یه یارویی بود قدکوتاه و خندون. بهش که گفتم چی میخوام، یه نگاه به سرتاپام انداخت و گفت:
«خلافملاف که نمیخوای بکنی تو این شیش ماه؟»
گفتم:
«نهبابا نویسندهم؛ میخوام شش ماه روی داستانم کار کنم.»
- چی مینویسی؟ از این خندهدارا؟
- نه... معمّایی-پلیسی! از این مدلیا.
یه برقی توی چشماش زده شده و گفت:
«میخوای بری یهجایی که برات چشمهٔ الهام باشه؟»
همین حرفش، یعنی «قرارمون بسته شد».
بنگاهدارگفت:
«صابخونه یه پیرزن نسبتاً بیمارحاله؛ به من وکالت تام میفهمی تام داده واسه پیداکردن مستأجر خوب. تو هم که خوبی از سرتاپات میباره.»
صحبتای مربوط به مبلغ و شرایطمَرایط انجام شد و همونموقع قرارداد بسته شد؛ یعنی همهش در عرض یه ساعت.»
حجم
۱۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه
حجم
۱۸۰٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۲۹۲ صفحه