دانلود و خرید کتاب روز رهایی اینس کانیاتی ترجمه فرزاد مرادی
تصویر جلد کتاب روز رهایی

کتاب روز رهایی

انتشارات:نشر بیدگل
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب روز رهایی

کتاب روز رهایی نوشتهٔ اینس کانیاتی و ترجمهٔ فرزاد مرادی است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است.

دربارهٔ کتاب روز رهایی

اینس کانیاتی در این اثر، داستانی را نگاشته که تا حد زیادی نزدیک به زندگی خود او است. پدر و مادر او ایتالیایی‌هایی بودند که به فرانسه مهاجرت کرده بودند و به موجب همین موقعیت او فقر و ترس را توأمان تجربه کرد. 

اینس کانیاتی در تمامی آثارش از زیستن همراه با سختی‌های فراوان و اندوه‌های طاقت‌فرسا صحبت به میان می‌آورد. گویی او در آثارش در تلاش است تا از انکار سختی و غم بپرهیزد و همواره به روایت دشواری‌های زندگی می‌پردازد.

کتاب روز رهایی یکی از آثار ادبیات فرانسه به حساب می‌آید که شخصیت اصلی آن گالیای نوجوان است. گالیا باید برای تمامی دقیقه‌های حضورش در این دنیا تلاش کند و به جنگیدن ادامه دهد. 

اندوه همواره به زندگی گالیا سرازیر می‌شود تا حدی که نگرانی او برای دوچرخه‌اش بیشتر از دلواپسی‌اش برای سلامتی‌اش است.

خواندن کتاب روز رهایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به علاقه‌مندان به ادبیات فرانسه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب روز رهایی

«با دوچرخهٔ زنگ‌زدهٔ پرسروصدایش، که تنها رفیق و حامی اوست، از مسیری یخ‌زده می‌گذرد که باتلاقی و سنگلاخی است. گِل زیادی هم به چرخ‌های دوچرخه چسبیده که یخ زده و دلیلش هم مسیر گل‌آلودی است که از وسط مزرعه‌ها، درخت‌ها و لجنزارهایی می‌گذرد که بین مزرعهٔ آنها و جاده‌ای که به شهر می‌رود قرار دارد. گالا عاشق طبیعت بکر تابستان‌هاست و با دیدن آن به وجد می‌آید: باتلاق‌های آن طرفِ تاک‌ها پر می‌شد از لاله‌های وحشی و یک‌عالم گل و عطر خوششان که درهم می‌آمیخت، توی مزارع و نهرها غوغایی به‌پا می‌کرد اما فعلاً زمستان است و اوضاع ناجور و خطرناک. گل‌ولای سرعتش را کم می‌کند ولی او مقاومت نشان می‌دهد. وقتی دوچرخه‌اش به تکه‌یخ گل‌آلودی برخورد می‌کند و از جاده خارج می‌شود و از شیب برفابه‌پوش به پایین، به کنار رودخانه، سُر می‌خورد، گالا نگران سلامتی خودش نیست، بلکه نگران دوچرخه است. ولی به راهش ادامه می‌دهد: گاهی رکاب می‌زدم، گاهی هم پیاده می‌شدم تا به‌آرامی دوچرخه‌ام را راه ببرم و پیش خودم فکر می‌کردم دستش را گرفته‌ام و راهش می‌برم. چه خوب می‌شد اگر می‌توانستم با خواندن آوازی خودم و دوچرخه‌ام را سرحال بیاورم، ولی نتوانستم. خیلی خسته بودم. گالا این مسافت را عموماً هر دو هفته یک بار می‌پیماید، از خانه به مدرسه و به‌عکس، تا مادرش را، که هر بار موقع رفتنِ او اشک می‌ریزد، آرام کند. اما ادامهٔ این رفت‌وآمد دیگر میسر نیست. دلیلش از دل خاطره‌ها و خواب‌وخیال‌هایی سربر می‌آورد که موقع رکاب زدن ذهن گالا را به خود مشغول می‌کنند؛ خاطره‌ها و خیالاتی بعضاً دردناک و بی‌لطف و گاه خیال‌بافی‌هایی دربارهٔ سرزمینی که در آن روزها از تابش آفتاب درخشان است، جایی که شب‌ها در گهوارهٔ آبی امواج دریا به‌خواب می‌روی. گالا هم مثل همهٔ کودکان ناشاد عالم ادبیات است، مثل جین ایر شارلوت برونته، که چیزها را احساس می‌کنند، ولی قدرت تحلیل احساساتشان را ندارند و نمی‌دانند چطور باید نتیجهٔ کندوکاو در احساساتشان را در قالب کلمات توضیح دهند.»

Elham__
۱۴۰۲/۰۱/۱۸

چقدر این کتاب دوست داشتنیه ، درباره ی یه دختر ۱۴ساله به نام گالاست که با دوچرخه از مدرسه اش در شهر به روستا و خونه پدریش میاد و اتفاقات عجیب و جالبی براش میفته. با اینکه موضوع خیلی ساده

- بیشتر
kurdistan_f
۱۴۰۳/۰۱/۰۳

اگر میخواید غمگین و در عین حال شگفت زده بشید، بهتون پیشنهاد میشه البته پایان داستان باز تر از چیزی بود ک انتظارشو داشتم اما بنظرم چیزی از واقعی بودن و عمیق بودن احساسات شخصیت اصلی داستان کم نکرد

Ali
۱۴۰۳/۰۱/۰۸

واقعا نمیدونم چطور این کتاب توصیف کنم ،پر از غم،احساس و زندگی نازیسته ی یک دختر نوجوون دختری که حداقل های زندگی رو نداره. بخونید هر چند دلتون میشکنه ولی هنرمندانه مصیبت رو روایت کرده..

اِلوچ
۱۴۰۳/۰۱/۱۰

مقدمه کتاب و آنچه که بر سر نویسنده آمده و موجب نگارش این کتاب شده، برای من جالب‌تر از خود کتاب بود. من خواننده کتاب های طولانی هستم و تعداد صفحات این کتاب برای من زیاد نبود اما حقیقتا، به نظر

- بیشتر
دختر بهاری
۱۴۰۳/۰۱/۰۴

به نظر من کتاب خیلی عالییی بود و واقعا احساس می‌کردم که به یه همچین رمانی نیاز دارم🙃 از طاقچه ممنونم که در عید نوروز از گردونه این کتاب رو به من هدیه داد❤️💜 داستان درباره دختر فقیری به اسم گالا هست

- بیشتر
کاربر ۲۴۲۴۹۴۶
۱۴۰۳/۰۲/۲۳

تلخ پر از غم پایان باز بی هدف بی نهایت غم انگیز...

fifi
۱۴۰۳/۰۲/۱۲

کتاب در مورد داستان زندگی یه دختر از خانواده ای فقیر و پر جمعیت است. که دغدغه ها ناکامی ها و نارضایتی هایش از وضع زندگی را بیان می‌کند. سراسر اظهار نارضایتی است. داستان مهیجو یا چندان آموزنده ای نیست

- بیشتر
f.emami
۱۴۰۳/۰۱/۱۲

کتاب عجیبی بود .کشش داشت .

Fatemeh
۱۴۰۳/۰۱/۰۶

کتاب قشنگی بود. یه حس و حال غمگین ولی در عین حال خوبی داره. با اینکه داستان یکنواخت پیش میره اما اصلا حوصله سر بر نیست. پایانش بازه. به نظرم ارزش خوندن داره.

narges
۱۴۰۳/۰۷/۲۲

برای نوجوان مناسبتر بود

چراکه این تنها جای مطمئنی است که در جهان داری، جمع خانواده، با پدر و مادر، حتی اگر آنچه از دستشان برمی‌آمده برایت انجام نداده باشند...»
Sarvenaz
من این‌طوری‌ام. با چنان جدیتی به چیزهای بی‌معنی و چرت‌وپرت فکر می‌کنم که انگار بامعنا هستند.
دانشجونده
نوزاد خوشحال است، چون هنوز نمی‌داند دختر است. بعدها باید غصه‌اش را بخورد.
دانشجونده
تازه این هم هست که اگر چیزی زیادی کش پیدا کند بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که می‌گویی: دیگر بس است.
Sarvenaz
اگر دوستم داشتند، من هم زیبا می‌شدم.
negrary
گاهی حسن آدم می‌شود عیبش.
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
ازآنجایی‌هم‌که کسی مرا نمی‌خواسته، هیچ‌وقت نتوانسته‌ام چیزی را دوست داشته باشم. درک می‌کنم که باوجود کارهای مزرعه، حیوان‌ها، پدرم، ماریا و باقی بچه‌ها که پشت‌سرهم به دنیا آمده‌اند، و البته رمان‌های عاشقانهٔ خاله‌جینا، دیگر وقتی برای مادرم باقی نمی‌ماند تا صرف من کند. حسرت نمی‌خورم که چرا نازونوازش نشده‌ام. از نازونوازش بیزارم. حتی در این سن‌وسال، اگر کسی لب‌های خیسش را جلو بیاورد تا ببوسدم، محکم می‌زنم توی گوشش، آن‌قدر که از این کار بیزارم.
مروارید رضایی
از کجا معلوم اگر جای دیگری به دنیا آمده بودم وضعیت طور دیگری بود؟
Sara Lalehzari
آن زمانی که خیال می‌کردم بخشی از مادرم هستم از یادم رفته، فقط یادم می‌آید که یک روز فهمیدم من و او دوتا آدم جداییم و بعدش دیگر دنیا هرگز مثل قبل نشد. هرگز.
دختر بهاری
اگر سیارهٔ زمین سرخ شود، بعد ترک‌ترک شود و توی این آسمان رنگ‌ورورفته منفجر شود، دل من خنک نمی‌شود. باید خودم هم بترکم و مثل قطره‌های باران بپاشم به کل جهان. همین و بس.
ali73
اگر چیزی زیادی کش پیدا کند بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که می‌گویی: دیگر بس است.
یاسمن
با وجود آن‌همه خانه‌ای که داخلشان آتش روشن بود، من تک‌وتنها با دوچرخهٔ لکنته‌ام در آن سرمای کشنده بیرون بودم، انگار که توی بیابان باشم. آرزو کردم جهان بترکد
کاربر ۳۹۴۴۹۵۴
زدم. روز اول مدرسه. باید دربارهٔ حیوانی حرف می‌زدیم که خیلی دوستش داشتیم. موضوعی احمقانه. من خودم همهٔ حیوان‌ها را دوست دارم. گفتم آدم‌هایی که سگ‌ها یا گربه‌ها را عقیم می‌کنند تا سروگوششان نجنبد و ول نگردند یا بوی بد ندهند جنایتکارند. حیوان‌ها را یا باید همان‌طور که هستند بپذیری یا دست از سرشان برداری. نمرهٔ بدی گرفتم. معلم برایم توضیح داد که گربه‌ها را عقیم می‌کنند چون بی‌احتیاط‌اند و ممکن است وقتی دنبال جفت می‌گردند ماشین زیرشان بگیرد. گفتم گربهٔ نر این حق را دارد که زندگی‌اش را به‌خاطر گربهٔ ماده به خطر بیندازد. آدم‌ها خودشان چنین حقی دارند و گاهی سر عشق‌وعاشقی جانشان را می‌دهند، مثل تریستان و ایزولت، یا مثل اینس دوکاسترو.
Pariya Ahmadi
حالا که بزرگ شده‌ام، دیگر خیلی برایم مهم نیست زندگی‌ام چطور می‌گذرد. آدم به همه‌چیز عادت می‌کند.
دختر بهاری
واقعاً از ته دل آرزو کردم دنیا مثل یک آتش‌بازی خونین منفجر شود. این اتفاق نیفتاد. آرزوها هیچ‌وقت برآورده نمی‌شوند. این را خوب می‌دانم. مهم نیست. اگر سیارهٔ زمین سرخ شود، بعد ترک‌ترک شود و توی این آسمان رنگ‌ورورفته منفجر شود، دل من خنک نمی‌شود. باید خودم هم بترکم و مثل قطره‌های باران بپاشم به کل جهان. همین و بس.
عطیه فلاح
من نه که ندانم آنجا آینه هست، ولی هر بار فراموشش می‌کنم. نمی‌دانم چرا. آن پنجشنبه، آینه را که نگاه کردم، دختری را دیدم که داشت نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و بعد، احساسی شبیه ترس سراغم آمد. دقیقاً ترس که نه، بیشتر دردی توی سینه‌ام حس کردم، انگار کسی با مشت به قفسهٔ سینه‌ام می‌کوبید. به دور و برم نگاه کردم. جز خودم کسی آنجا نبود. دوباره به آینه نگاه کردم. دختر، بی‌حرکت، نگاهم می‌کرد. آن‌وقت بود که متوجه شدم. خودم بودم. شکی نبود. امکان نداشت کسی جز من باشد. ولی خودم را به جا نیاورده بودم. آن لحظه، یکدفعه و بدون دلیل، به‌قدری احساس ناامیدی کردم که نگو.
عطیه فلاح
به خودم که فکر می‌کنم، نفرت من از خودم حتی از نفرتی که بقیه از من دارند، بیشتر است. بله، خیلی بیشتر.
عطیه فلاح
تا وارد شدم، دخترها سر چرخاندند سمتم. درجا همه‌شان ساکت شدند. همیشه همین است. به دیدنم عادت نمی‌کنند. خودم هم نمی‌توانم، با اینکه این‌همه سال گذشته خودم هنوز نتوانسته‌ام به دیدن خودم عادت کنم.
عطیه فلاح
پی تو می‌گردم فراتر از انتظار فراتر از خودم و چنان دوستت دارم که نمی‌دانم کدام‌یک از ما دو نفر غایب است.
bec san
جرئت نداشتم دورتر بروم، راه را بلد نبودم. تک‌وتنها همان‌جا ماندم، روبه‌روی آن زمین‌های پرت آب‌گرفته با نهرهای کوچک تک‌افتاده که گیاهان آرام و خاموش ازدلشان روییده بود. اصلاً نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد یا چرا. فقط می‌دانم یکدفعه فهمیدم من و مامان جدایِ از همیم. دو آدم کاملاً متمایز و تا ابد جدا. غم سنگینی به دلم افتاد. غمی به بزرگی تمام تنهایی‌های روی زمین. از آن روز، دیگر خودم را حس می‌کنم. حالا که بزرگ شده‌ام دیگر برایم مهم نیست. ولی آن روز خودم را خیلی کوچک می‌دیدم، آن‌قدر کوچک که کنار آن‌همه گل وحشی مردابی به‌زور به‌چشم می‌آمدم و مامان خیلی دور بود و تا ابد جدا از من.
مروارید رضایی

حجم

۱۵۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

حجم

۱۵۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۲۲۴ صفحه

قیمت:
۱۰۲,۰۰۰
۷۱,۴۰۰
۳۰%
تومان