کتاب دختر سمنگان
معرفی کتاب دختر سمنگان
کتاب دختر سمنگان نوشتهٔ تورج عاطف (ناخدا) است. نشر سبزان این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر به یکی از بزرگترین معضلات اجتماعی زنان ما در تاریخ میپردازد.
درباره کتاب دختر سمنگان
کتاب دختر سمنگان به یکی از بزرگترین معضلات اجتماعی زنان ما در تاریخ میپردازد و آن چیزی نیست جز «نادیده انگاشتهشدن». دختر سمنگان نگاهی خاص به تراژدی رستم و سهراب دارد؛ نگاهی که شاید کمتر به آن توجه شده و شاید هم هیچگاه به آن توجه نشده است. تراژدی مشهور و ایرانیِ رستم و سهراب قصهٔ پدر و پسری نیست؛ بلکه حکایت عاشقانهای است که محکوم به نابودی شد؛ زیرا به آن توجه نشد؛ قصهٔ عاشقانهای که بین جهان پهلوان رستم و دخت شهر سمنگان «تهمینه» بود و دوری این عاشق و معشوق باعث شد که میوه و ثمرهٔ این عشق پا به قربانگاهی بگذارد که قرنها است همهٔ عاشقان از شنیدن قصهٔ آنها خون به دل میشوند.
قصه از اینجا آغاز میشود که نزدیک ۳۰ سال از جنگ عالمگیر دوم گذشته و برلین به ۲ پاره تقسیم شده است. «پرویز عقابی» پسر ۲۰سالهٔ ایرانی به آلمان غربی آمده تا ادامهٔ تحصیل بدهد و در کنار حرفهٔ خانوادگی (بازرگانی) که پدر و عمویش مشغول به کار در آن هستند، بتواند به حرفهٔ مهندسی ساختمان بپردازد. پدرش معتقد است که زمین همیشه ارزشمند است و همهٔ جنگهای جهان بر سر تصرف زمین بوده و حالا پرویز در آلمان غربی است. جایی که پس از ۳۰ سال دوباره کشوری پیشرفته شده است؛ هر چند که همسایهٔ شرقیاش، آلمان شرقی، هنوز در آتش فقر و نابودی و... میسوزد. پرویز چند ماه دیگر، درسش تمام میشود و در این اندیشه است که کار خودش در تجارتخانهٔ پدر را شروع کند و با اندک سرمایهای که با وام از بانک تهیه میکند، یک شرکت راهسازی و شاید پلسازی که حالا تخصص آن را دارد راهاندازی کند، اما سرنوشت بازی دیگری دارد.
خواندن کتاب دختر سمنگان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب دختر سمنگان
«فصل اول: تهمینه
ـ شاهزاده خانم تهمینه!
دخترک میشنود که صدایش میکنند، اما همچنان ترجیح میدهد که پاسخی ندهد و از این رو، دوباره صدای ندیمه بلند میشود.
ـ شاهزاده خانم تهمینه!
او بار دیگر سکوت پیشه میکند و هیچ نمیگوید و این بار، صدا از فاصلهای نزدیکتر میآید:
ـ شاهزاده خانم! پدرتان شما را فراخواندهاند.
تهمینه چارهای نمیبیند جز اینکه از مخفیگاه خود بیرون بیاید و خود را به ندیمهای که به جستجویش آمده نشان دهد.
ندیمه که آشکارا از این ظهور ناگهانی تهمینه شگفتزده شده میپرسد:
ـ شاهزاده خانم خوب هستند؟
تهمینه: پدرم با من چه کار دارد؟
ندیمه: فکر میکنم نگران شما بودند، چون لشکریان تورانی در شهر هستند.
تهمینه: آخر برای چه به اینجا آمدهاند؟
ندیمه: آهسته سخن گویید! آنها فاتحان این دیار هستند و پادشاه افراسیاب هم همراه آنها است.
تهمینه: آن هیولای ...
ندیمه: آهسته سخن بگویید شاهزادهٔ من! اوضاع خیلی خطرناک است و آنها میتوانند پادشاهی سمنگان را از پدر شما بازگیرند.
تهمینه: اما سمنگان هم دلاورانی دارد و...
ندیمه: این خیال خام است. مردان افراسیاب بسیار قویتر از سربازان ما هستند.
تهمینه: آخر چرا؟
ندیمه: بانوی من! این پرسش سختی است و من تنها یک زن هستم و در این مقولهها زنان هیچ نمیدانند.
تهمینه که عصبانی شده است، دواندوان، از ندیمه دور میشود و ندیمه هم پشت سر او میدود و صدایش میزند.
***
تهمینه وارد تالار قصر پدر میشود و متوجه میشود که تمامی محوطهٔ قصر از سربازان تورانی پر شده است. آنها را میبیند که با چشمانی پر از تمنا به او مینگرند و این مسئله او را به وحشت میاندازد. از این رو، با سرعت بیشتری میدود و به سوی جایگاهی میرود که فکر میکند شاید بتواند پدر و مادرش را پیدا کند. به داخل تالار قصر میرود و ناگهان با ورودش سکوتی که بر فضای قصر حکمفرماست شکسته میشود. همه به سوی او برمیگردند. در سیمای پدر، رنج و در رخ مادر، ملامت را میتواند تشخیص دهد. اما آن چیزی که او را بیشتر رنج میدهد این بود که مردی عظیمجثه را میبیند که بر تخت پدر نشسته و پدرش یعنی پادشاه سمنگان دستبهسینه جلوی او ایستاده است. مرد نگاهی به تهمینه میکند. چشمان آن مرد به گونهای است که تهمینه را به وحشت میاندازد و با نگرانی به سمت پدر میدود.
پادشاه سمنگان: پادشاه افراسیاب! دخترم تهمینه.
تهمینه متوجه میشود که آن مرد عظیمجثه پادشاه توران یعنی افراسیاب است. اما افراسیاب به او اعتنایی نمیکند و میگوید:
ـ زیاد نمیتوانم اینجا بمانم.
پادشاه سمنگان: ما را ببخشید که نتوانستیم وسایل آسایش پادشاه را فراهم آوریم.
افراسیاب: انتظاری هم نیست که اقلیم کوچکی چون سمنگان بتواند برای ما آسایش فراهم آورد.
تهمینه میبیند که پدرش از شرم سرخ شده است و سعی میکند که چیزی نگوید و تهمینه به سرداران سمنگان هم نگاه میکند و آنها را با سرداران مشهور توران و مردانی چون گرسیوز و هومان و بارمان ... مقایسه میکند و میتواند بهراحتی متوجه بشود که سرداران سمنگانی، از بُعد قدرت و تجربه و روحیه، هیچ شانسی در برابر دلاوران تورانی ندارند و این مسئله او را خشمگین میکند. افراسیاب از جای برمیخیزد و عزم رفتن میکند و بیاعتنا به احترامی که پادشاه سمنگان به او میگذارد، سوار اسبش میشود و شروع به تاختن میکند و به دنبال او هم دیگر سرداران و لشکریان توران حرکت میکنند. تهمینه نگاهی به سیمای مردم میکند و بهخوبی میتواند غم شکست و شرم از ضعیف بودن را بیابد.
پادشاه بر تخت مینشیند و مادر تهمینه شروع به شکوه میکند.
ـ چگونه میتوانید همچنان بر آن تخت بنشینید؟
پادشاه سمنگان نگاهی به همسرش میکند و سکوت میکند و بار دیگر، صدای همسر را میشنود.
ـ پادشاه افراسیاب به شما رحم کرد و حالا چگونه میتوانید به مردم خود بگویید که پادشاه شایستهای برای آنها هستید؟
پادشاه سمنگان: از چه زمانی رسم است که پادشاه برای مردمش توضیح دهد که شایستهٔ حکمرانی بر آنها است.»
حجم
۱۳۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه
حجم
۱۳۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۹۹ صفحه