کتاب وقتی که رعنا بودم
معرفی کتاب وقتی که رعنا بودم
کتاب وقتی که رعنا بودم نوشتهٔ فهیمه مشایخ است. انتشارات فرنام این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این رمان دربارهٔ زنی است که برای بار چهارم ازدواج نکرد.
درباره کتاب وقتی که رعنا بودم
کتاب وقتی که رعنا بودم رمانی است که بر اساس واقعیت و خاطرات زنی که برای بار چهارم ازدواج نکرد، نوشته شده است؛ زنی به نام «رعنا» که در یکی از روستاهای استان فارس زندگی میکند. این رمان حاوی خاطرهای بیشتر تلخ و غمگین و تا حدودی شیرین است که نویسنده از زبان خودِ رعنا شنیده و نوشته است. رعنا از سختیهای ۳ بار ازدواجش در زندگی برایش تعریف کرده است.
خواندن کتاب وقتی که رعنا بودم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب وقتی که رعنا بودم
«حدود سه سالی از ازدواجمان گذشته بود و حرف و حدیثهایی را از زبان اهالی ده میشنیدم که میخواهند برای جعفر زن بگیرند. خانواده شوهرم تقریباً ناامید شده بودند که خبری از بچهدار شدنم نیست.
بدترین بدبختی این بود که جعفر تک پسر خانواده بود و میخواستند که ریشه خانوادهٔ پدریشان حفظ شود. دیگر طاقتم طاق شده و تصمیم گرفتم پدرم را از اوضاع زندگیام با خبر کنم. برعکس خانه پدرم تلفن هم نداشتند که زنگ بزنم. مجبور شدم مثل همیشه برای مطلع کردن آنها به خانه عمویم زنگ بزنم.
عموم گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی گفتم: "به پدرم بگویید بیاید خانهٔ شما. نیم ساعت دیگر دوباره زنگ میزنم."
دقیقاً بعد از نیمساعت دوباره زنگ زدم و پدرم گوشی رو برداشت. سعی کردم با خونسردی سلام و احوالپرسی کنم. پدرم بعد از جواب سلام گفت: "رعنا جان! حالت چطوره بابا؟ دیگه دیر به دیر زنگ میزنی؟ میگما دخترم پنبهها موقع چیدنشونه. ما هم دست تنهاییم. حالا که زنگ زدی باباجان نمیتونی یه ده روزی بیای کمکم؟ دست تنهام بابا! مادرت هم یکم ناخوشه دوباره قندش رفته بالا نمیتونه کمکمون بده. اگه شوهرت اجازه میده حتماً یه سر بیا بابا. خیلی وقته نیومدی. اصلاً پنبهچینی بهونه هست بابا.
راستش خیلی دلم تنگ شده برات."
همین جوری که پدرم حرف میزد چند لحظه همه گرفتاریا یادم رفت و خاطرات پنبهچینی زنده شد. همیشه بین زنان و دختران رقابت بود که چه کسی از همه بیشتر پنبه میچیند. چای روی آتش و صبحانهٔ دورهمی خستگی را از تن کارگران بیرون میکرد.
توی همین حال و هوا بودم که یک دفعه به خودم آمدم و به پدرم گفتم: "اگر وسیلهای جور بشود حتماً میآیم." پدرم گفت: "بابا جان! فردا ماشین پسر عموت میخواد بیاد همون منطقه. میفرستم بیاد دنبالت. دست و پات رو جمع کن بابا."
این بار شانس با من یار بود. مادر شوهرم رفته بود روستای بغلی دعوت عروسی بود. شوهرم هم سر صحرا بود و تا شب نمیآمد. تازه اگر هم میدانست که میخواهم برگردم منزل پدرم به گمانم خیلی هم خوشحال میشد.
نزدیکهای غروب بود. پسر عمویم در کوچهمان را زد. همزمان با ورود پسر عمویم یک وانت هم آمده بود به محلهٔ ما و برای کمک به مردم زلزلهزده مواد خوراکی و پوشاک جمعآوری میکرد. من هم که صبح زود کلی نان تیری پخته بودم همهاش را بستم توی یک دستمال و دادم به راننده وانت. پیش خودم گفتم: "میخواهم که شوهرم درد بخورد. بگذار لااقل ثوابی ببرم."
بعد از آن بقچه لباسم را برداشتم و سوار ماشین پسر عموم شدم و رفتم به ده خودمان. وقتی رسیدم خانه شب بود و همه از خستگی پنبهچینی خواب رفته بودند به جز پدرم که منتظر آمدن من بود. فرصت خوبی بود و ماجرای اختلاف با شوهرم را سیر تا پیاز برای پدرم تعریف کردم.
پدرم که حسابی اوقاتش تلخ شده بود با دست لرزان سیگارش را از جیب پیراهنش در آورد و روشن کرد. چند لحظه اصلاً پلک به هم نمیزد به گوشهای خیره شده بود و تند تند پُک به سیگار میزد. آخرین پُک به سیگار زد و با عصبانیت در زیر سیگاری خاموشش کرد و دوباره دست برد به جیب و نخ بعدی را روشن کرد و بعد از اولین پُک لب به سخن باز کرد و گفت:
"خوب کاری کردی اومدی بابا. قدمت رو چشمم. تا آخر عمر نوکریت رو میکنم. نگاه به اخم و تَخمهای مادرت هم نکن دو روز غُر میزنه ول میشه. اصلاً نگران نباش دخترم. خدابزرگه."
بعد پیشانیام را بوسید و گفت:
"پاشو برهام یه پتو بیار کنار خودم بخواب که دیر وقته."»
حجم
۲۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه
حجم
۲۳٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲ صفحه
نظرات کاربران
افتضاح . حیف پول