کتاب تا ابد با تو می مانم
معرفی کتاب تا ابد با تو می مانم
کتاب تا ابد با تو می مانم خاطرات مریم مقدس، همسر سردار جانباز اکبر نجاتی، است که بههمت مریم عرفانیان در انتشارات به نشر منتشر شده است.
درباره کتاب تا ابد با تو می مانم
کتاب تا ابد با تو می مانم نتیجهٔ ساعتها مصاحبه است. این اثر در ۲۶ فصل روایت میشود که در فصل پایانی، خاطرات در قالب عکسها به تصویر کشیده شده است.
تا ابد با تو می مانم در ژانر دفاع مقدس و به شکل خاطره نوشته شده است. این کتاب حکایت دیگری است از لیلی و مجنون قصهها؛ اما در زندگی واقعی. حکایتی که ماندگار و جاودان میشود. در این کتاب با قصهٔ زوج جذابی همراه میشوید که تمام ثانیههای زندگی را عاشقانه کنار هم گذراندهاند.
خواندن کتاب تا ابد با تو می مانم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به خاطرات شفاهی دفاع مقدس پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب تا ابد با تو می مانم
«موقع بستهبندی اجناس، میشنیدم خانم فروغی زیر لب زمزمه میکند: «از این خوراکیها به دست بچهٔ من هم میرسه یا نه؟» و بدون آنکه کسی متوجه شود خیسی گوشهٔ چشمش را با چادر پاک میکرد. توی مکتب هر کاری از دستم برمیآمد کوتاهی نمیکردم؛ حتی سر جعبههای مقوایی را چسب میزدم. بعضی وقتها هم مراسم تعزیهٔ شهدا آنجا برگزار میشد، که در جفتکردن کفش میهمانان، پذیرایی، شستوشوی ظروف و... شرکت میکردم.
گاهی در حال بستهبندی وسایل بودیم که همهمهای فضا را پر میکرد. مقابل در ورودی مکتب شلوغ میشد. خانمها جلوی درب جمع میشدند؛ چون برادر، همسر و فرزندشان جبهه بودند. هرکدام با نگرانی از هم میپرسیدند: «یعنی برای عزیز من اتفاقی افتاده!»
لحظاتی بعد کمکم محفلی دستهجمعی درست میشد و دعای توسل میخواندند. بعد سر بر شانهٔ هم میگذاشتند و همدیگر را دلداری میدادند. با پایان مراسم، بالاخره به یکی از بین جمع میگفتند: «خانم فلانی، بچهٔ شما زخمی شده.» اما او متوجه میشد معنای زخمی یعنی شهید؛ زخمیبودن که اینهمه مقدمه و فلسفهچینی ندارد!
جوانهای خیلی از خانمهایی که توی مکتب حضور داشتند، جبهه بودند. یکی از آنها خانم میانسالی بود، که به قول همه انرژی مثبت مکتب بود. تنها پسرش شهید شده بود و موقع بستهبندی اجناس آرام میگفت: «بعدِ ده سال بچهدار شدم و همیشه فکر میکردم که پسرم در رکاب تو شهید بشه یا صاحبالزمان؛ نمیدونستم رکاب امام زمان همین حالاست.» او در تمام کارهای مکتب کمک میکرد و هیچوقت شکایتش را ندیدم. میگفت: «همهٔ رزمندهها بچههای من هستن.»
خانم دیگری به نام اصالتی بود، که هر سه پسرش همزمان جبهه بودند. گاهی میدیدم نگران است و گریه میکند! درک مادرانه نداشتم و نمیفهمیدم بیتابیاش از چیست؟ مکتب تلفن داشت و اغلب خانمها شماره آنجا را داده بودند به پسرهایشان. وقتی خانم اصالتی میخندید و خوشحال بود، متوجه میشدم یکی از پسرهایش زنگ زده.
آن روزها منافقین ترور یا بمبگذاری میکردند و خیلی از جوانان را به راه و روش خود میکشاندند. ظهر بود که خبر شهادت پسر یکی از خانمهای مکتب را آوردند. او بلافاصله سر بر سجده گذاشت، بعد رو به آسمان دست بالا برد و گفت: «خدایا! شکر که پسرم به دست منافق گرفتار نشد؛ امانتت رو در راه خودت دادم.» بعد رو به جمعیتی که با اندوه و بغض به او نگاه میکردند، پرسید: «کسی اینجا روسری سفید داره؟» یک نفر روسری سفیدی بهطرفش گرفت. مادر شهید مقنعهٔ سیاهش را از سر برداشت و بهجای آن روسری سرش انداخت و زیر گلو سنجاق زد. گفت: «برای شهادت بچهام مقنعه سیاه نمیپوشم.»
بعد از نماز ظهر، وقتی خانمها برای همدلی اطرافش نشستند، گفت: «بلند شین به کارهاتون برسین، من چیزیم نشده که شماها پهلوم نشستین!»
فردایش همه شانهبهشانهاش در تشییع جنازهٔ فرزندش شرکت کردیم. میان دستهگلی بزرگ، عکسی از شهید به چشم میخورد. جوانی خوشسیما که نگاهی نافذ داشت و یکدستنبودن سیاهی پشت لبش توی عکس معلوم بود. وقتی در چوبی تابوت را باز کردند، دیدیم پیکر شهید سر ندارد! قلبم لرزید. مادر شهید برای آخرین بار دستهای پسرش را نوازش کرد و بوسید! دست روی سینهٔ پسرش کشید و با نالهای غمبار برایش لالایی خواند:
- لالا... لالا... گل نازی تو بودی عشق سربازی/ لالا... لالا... گل پونه پسر آمد به این خونه...
دیدن این صحنه دلم را آتش زد.»
حجم
۶۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
حجم
۶۸۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
نظرات کاربران
خیلی کتاب خوبیه. صوتیش در بی نهایت موجوده لطفا متنیش رو هم بذارید در بینهایت 🙏🏻
کتابو نخوندم. فقط توضیحشو خوندم اشک تو چشام جمع شد. چه شیرزنانی داشتیم ما... واقعا این مادرها جهاد میکردن در راهِ خدا.فرقِ جهاد زن و مرد اینجا مشخص میشه. هر کدوم به نحوی جهاد کردن مرد با کشته شدنش زن با