کتاب من یک مقتولم
معرفی کتاب من یک مقتولم
کتاب من یک مقتولم نوشتهٔ فاطیما فاطری است. انتشارات به نگار این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک مجموعه داستان کوتاه است.
درباره کتاب من یک مقتولم
کتاب من یک مقتولم ۱۷ داستان کوتاه را در یک مجموعه گرد آورده است. عنوان بعضی از این داستانها عبارت است از «دو دوتا چهارتا نیست»، «فردا که صدفها را بچینی»، «جایی همین نزدیکی»، «کتونیها و شبروها»، «یک یک به نفع هیچ»، «سوسکها چه کم از شاپرکها دارند؟» و «ویرجینیا وولف در اتاق نشیمن». این داستانها اتفاقات ریزودرشت زندگی روزمره را در خود گنجاندهاند.
داستان کوتاه به داستانهایی گفته میشود که کوتاهتر از داستانهای بلند باشند. داستان کوتاه دریچهای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیتهایی و برای مدت کوتاهی باز میشود و به خواننده امکان میدهد که از این دریچهها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان میدهد و کمتر گسترش و تحول مییابد. گفته میشود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستانهای کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشتهها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونهای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده میشود.
از عناصر داستان کوتاه میتوان به موضوع، درونمایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویهدید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.
خواندن کتاب من یک مقتولم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب من یک مقتولم
«تابلو «رستوران ابوذبیح» خاکخورده و چرک چشماندازِ خیابانی فرعی بود که خردهفروشها و دستفروشها تا صلات ظهر بساطشان را در آن پهن میکردند، زن از عرض خیابان گذشت که محل جولان مگسها بود. به جعبهای خالی لگد زد و نیمنگاهی به دو سرباز امریکایی انداخت که کنار دکهٔ نوشیدنی ایستاده بودند و میخندیدند. کنارِ درِ ورودی رستوران ایستاد. هرم غذا زیر دلش زد. صندلیهای رستوران پُر بود از مشتریهایی که عرب نبودند. تشخیص اینکه آنها خارجیاند برای زن سخت نبود. میدانست ابوذبیح، شلوغترین رستوران منطقهٔ دیاله، به رفتوآمد زائران معروف است. روی دیوار رستوران ساعت را پیدا نکرد. دیر نکرده بود. زودتر راه افتاده بود تا به موقع برسد. از خانهاش تا محلهٔ مقدادیه پیاده ده دقیقه راه بود. همان را با تاکسی آمده بود. به ضلع شرقی رستوران نگاه کرد. میزی هشتنفره خالی مانده بود. برای نشستن زیادی بزرگ میآمد. چادر عبا را روی سر جابهجا کرد. چمدانش را دستبهدست کرد. شاگردِ کافه اشاره کرد سمت میزِ چهارنفرهای که تمیز نشده بود. سسِ مرغهای نیمخورده شره کرده بود توی بشقاب. روی صندلی نشست. ابوذبیح بزرگتر از رستورانهایی بود که میشناخت؛ نورگیرهای سقفی و پردههای حریر.
شاگرد کافه میز را دستمال کشید: «چی میخوری؟»
زن با تردید نگاهش کرد: «ساعت چند است؟»
پسر به بالکن پر از میز و صندلی نگاه کرد: «دوازده ونیم.»
«منتظر کسی هستم.»»
حجم
۶۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴ صفحه
حجم
۶۶٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۴ صفحه