دانلود و خرید کتاب ملاقات با صبا محمود غلامی
تصویر جلد کتاب ملاقات با صبا

کتاب ملاقات با صبا

نویسنده:محمود غلامی
انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب ملاقات با صبا

کتاب ملاقات با صبا نوشتهٔ محمود غلامی است. انتشارات نظری این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر دربارهٔ شخصیتی است که برای دورشدن از زندگی روزمره‌اش سفری را آغاز می‌کند.

درباره کتاب ملاقات با صبا

کتاب ملاقات با صبا رمانی ایرانی است که از آنجا آغاز می‌شود که راوی دارد راه‌رفتن یک شخصیت ناشناخته را توصیف می‌کند. راوی می‌گوید که این شخصیت، آهسته و آرام در میان درختان و کوه و از کنار رودخانه‌ای بسیار زیبا گام برمی‌داشت و غرق در افکارش بود؛ افکاری که گاه او را آزار می‌داد. این شخصیت در واقع برای رهایی از این آزارها بود که سفری را آغاز کرده بود. او می‌خواست تکلیف خود با این آزارها را یک‌سره و خود را آزاد کند. این شخصیت ۲ محافظ هم داشته که با چند قدم دورتر از پی‌اش می‌آمدند. این شخصیت که به زیبایی خورشید بود، ۳ روز بود در مسیر هیمالیا راه می‌رفت هنوز نتوانسته بود افکارش را روی آنچه می‌خواست متمرکز کند. او کوهنورد نبود و علاقه‌ای هم به این کار نداشت؛ فقط شنیده بود که در این منطقه می‌تواند در سکوتی جاودانه به دور از هیاهوی شهر و دوربین‌ها و خبرنگاران بی‌شمار که همیشه احاطه‌اش می‌کردند، به‌تنهایی و آرامش و سکوت گام بردارد و قدری با خودش خلوت کند. او کیست؟

خواندن کتاب ملاقات با صبا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب ملاقات با صبا

«روی سنگ بزرگی درکنارمسیرنشت ویک پایش را روی پای دیگرش انداخت، افکارش ازهم گسیخته شده بود، سیگاری روشن کردو باولع مشغول کشیدن آن شد، کمی آرام شد، ازهمان ابتدای راه نباید میگذاشت آنها همراهیش کنند، به سکوت وآرامش بیشتری احتیاج داشت و تنهائی بیشتر، درآن فصل توریستها و کوهنودان کمتری در مسیر در ترددبودندبااینحال صورتش را با ماسک و کلاه وعینک، پوشانده بود تاشناسائی نشود، زیبائی و شهرتش برایش دردسری شده بود و اومجبوربودخودراازآن دورکند. چشمهایش را بست تا قدری استراحت کند، آفتابی که به صورتش میتابید واوراگرم میکردرا دوست داشت ومیخواست همانجا کمی بخوابد درآرامش عمیقی فرورفته بود که نسیمی صورتش را نوازش کرد، صدای آرامی در گوشش نجواکرد: صبا، چشمهایش را بازکردوبه اطرافش نگاهی انداخت کسی دوروبرش نبود، یکی از نگهبانها در چند قدمی اوایستاده بود وبه کوه مقابلش نگاه میکرد روبه اوگفت:

- شماچیزی گفتید؟

- نه

- ولی من صدائی شنیدم که کلمه ای رونجواکرد

- نه، من چیزی نگفتم

مطمئن بودکه صدائی شنیده است وکلمه ای نا آشنا در گوشش گفته شده، کلمه ای که او هیچ وقت نشنیده بود. چنددقیقه بعد دوباره شروع به راه رفتن کردو محافظانش از پشت او به حرکت درآمدند. ازشیب و سربالائی سختی شروع به بالارفتن کرد سعی میکرد با کشیدن نفسهای عمیق و ایستادنهای چند ثانیه ای خستگی به در کند، ساعتی بدین منوال گذشت، ازآخرین سربالائی بالارفت به مسیر صاف رسید وناگهان درمقابل خود معبدبسیاربزگ و شکیلی را دید، عینک دودی اش را از چشم برداشت تا بتواند بهترببیند، معبد تین بوچه، با نقش بندیها و رنگبندیهای سنتی وزیبا، در اطراف دروازه های بزرگش، درمقابلش خودنمائی میکرد، چند لحظه ایستادو مشغول تماشای جلال و جبروت زیبای معبد بزرگ شد، بی درنگ به سمت معبدرفت.

کارگرانی که وسایلشان را حمل میکردند به سمت اقامتگاه که در سمت راست ومقابل معبد بود رفتند تا وسایل را آنجا ازدوششان پیاده کنند. نگهبانها با چند قدم فاصله به دنبالش رفتند.

به جلوی درب معبدرسید؛ ازدروازه معبد که دوشیر به رنگهای طلائی و سبزدردوطرف دروازه قرارداشت عبورکردواز چند پله که درجلویش بود بالارفت، به پشت درب که با پرده ای قهوه ای رنگ پوشیده شده بود رسید، از کفشهائی که درجلوی درب بودمتوجه شد که باید کفشهایش را دربیاورد، کفشهایش را درآورد، پرده راکنارزد وواردمعبدشد، داخل معبد به طرز اسرارآمیزی تاریک بود، چند لحظه ای ایستادتا چشمهایش به تاریکی عادت کند، پس از چند لحظه سالن بزرگی رادرمقابل خوددیدکه درانتهای آن مجسمه بودای بزرگی به رنگ طلائی که چهار زانونشسته بود ودریک دستش کاسه ای آبی رنگ قرارداشت، باردای نارنجی رنگی ازروی شانه راستش تاروی پاهایش پوشانیده شده بود، مجسمه روی سکوی بزرگی قرارداشت و تا سقف سالن کشیده شده بود، تاریکی سالن و رنگهای سنتی ومجسمه زیبای بودافضارا روحانی کرده بود، آنقدرکه دلش نمی آمد آنجا را ترک کند، از کنار چندراهب که مشغول نیایش بودند گذشت تا به نزدیکی مجسمه بودارسید ودر مقابل مجسمه ایستادوادای احترام کرد اودریکی از فیلمهایش نقش یک فردبودائی رابازی کرده بود و تقریبا به تمام رسم و رسومهای بودائیان آشنائی داشت به همین خاطر دودستش را جلوی صورتش گرفت وتعظیم آرام و طولانی درمقابل بودای بزرگ کرد.

یکی از راهبه ها به نزدیکی او آمد وادای احترام کرد، چارلیز هم به همان صورت پاسخش راداد. مردراهبه روبه او گفت:

-میتونم کمکتون کنم؟ اگه سوالی داشته باشید من درخدمت هستم

-خیلی متشکرم، اینجا آنقدر ساده و بی ریا و روحانیست که آدم جواب همه سوالاتش رو در نگاه اول میگیره، آرامش اینجا و سکوتش انسان رو واداربه احترام میکنه وهیچ سوالی بی پاسخ نمیمونه. فکرنمیکنم در دنیا، جائی مثل اینجا پرازسکوت و آرامش باشه

-همینطوره خانوم، ماهم به همین خاطر اینجارو برای نیایش انتخاب کردیم.

- شما اهل همین منطقه هستید؟

- نه، اکثر دوستانمون هم از اطراف و بعضیها از کشورهای دیگه به اینجا اومدن تا دراین فضای روحانی به عبادت بپردازند

-من در راه معابدزیادی رو دیدم ولی هیچ کدوم آرامش اینجارو نداره

- درسته ولی با این حال عده ای ترجیح میدن به جائی برند که ازاینجا آرامتر و ساکت ترباشه

- مگه ازاینجا آرومتر هم داریم؟

- بله خانوم، درمیان کوهستان

- اونها دیگه باید خیلی آرامش طلب باشند

- بله خانوم، آرامش طلب و سخت کوش

- چرا سخت کوش؟

- چون زندگی در این طبیعت سردوبکر، کار سخت و خطرناکیه»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۷۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۷۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۱۴,۵۰۰
تومان