کتاب بچه
معرفی کتاب بچه
کتاب بچه نوشتهٔ ماری داریوسک و ترجمهٔ نیلوفر مرادی حقیقی است و انتشارات دیدار آن را منتشر کرده است. این کتاب در قالب ناداستان نوشته شده و یادداشتهای روزمرهٔ مادری دربارهٔ بچهاش است.
درباره کتاب بچه
ماری داریوسِک در بچه ماههای نخست زندگی کودکش را روایت میکند، در حقیقت کتاب از مجموعه یادداشتهای او در تقویمش شکل گرفته است. روزهایی پراسترس و پرفشار که برای نویسندهٔ پرکاری همچون دریوسِک تلاطم بین عشق به شغلش و به قول خودش عشقی بیمانند، عشقش به فرزند را به ارمغان آورد. در جایی از کتاب آمده است «وقتی از من دربارهٔ علاقه به بچه یا به نوشتن میپرسند مانند آن است که به مادری بگویند کدام فرزندت را بیشتر دوست داری، یا اینکه از طفلی بپرسند پدرت را دوست داری یا مادرت را.» بیان احساسهای گاه متناقض و صریح یک مادر که بیپرده ما را در لحظاتش شریک کرده خالی از لطف نیست.
دخترش که به دنیا آمد، او (مادر) هیچ شبیه عکسهای دیگران در زایمان و روزهای نخستشان نبود. شبیه هیچکسی نبود. او تنها بود در دنیایی که انگار تازه به آن رسیده بود. کلمهها، بوها، جملهها همه در چنان فضای مهآلود پاییزی پشت گلویش جمع شده بود که توان بیانش را نداشت. نمیدانست که روزهای نخست هر مادری با دیگری متفاوت است، شرایطش، علاقهاش، سلامتش.
ماری شروع به نوشتن برای نوزادش کرد. فرصتها و کلمهها را گم کرده بود. هر کتاب و هر فیلم و هر محتوایی که موضوعیت بچه داشت، برایش جالب بود. این کتاب دستنوشتههای پراکندهٔ روزمرهٔ مادری است که نویسنده و روانشناس هم است.
خواندن کتاب بچه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام مادران و کسانی که به سبک ناداستان علاقه دارند پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بچه
«دست و پاهایی را که مدام در شکمم میجنبید و به شکمم ضربه میزد میبینم. نمیتوانم باور کنم که از شکم من خارج شدهاند.
روزی بالأخره مأمور تحویل مرسوله در خانهام را زد. هنوز شکم بزرگی داشتم، داخل بستهٔ ارسالی بچهای بود، و دیگر شکمم بزرگ نبود.
نوزاد انسان باید مدام چیزی برای جستن داشته باشد، چیزی برای اینکه درکش کند، لمساش کند و ببیند.
راستاش تجربهٔ بچهداری تکراری و مأیوسکننده است. تازه زمانی که بچه بخوابد زندگی شروع میشود، اما زمانی که بیدار میشود، زندگی اوست که غالب است.
روزهای نخستین بسیار عجیب بود. حتا صدای دیگران را هم نمیشنیدم، چراکه در درونم گرهی عمیق و ارتباطی خفهکننده ایجاد شده بود. گیج و هفتپاره، نه شب داشتم نه روز. دو ساعت شیردادن، تعویض پوشک، خواباندنش، یکی دو ساعت خواب، و باز دوباره از نو.
وقتی که فهمیدم قرار نیست همهٔ عمرم این ماجرا طول بکشد و عمر این روزها هم کوتاه است، دست از ناامیدی برداشتم. و بعد، امیدوارتر شدم وقتی که مهدکودک سر راهم آمد، ماه اکتبر میتوانستم ببرمش آنجا. همهچیز از حوالی همین تاریخ دوباره برقرار شد؛ این زمانی بود که من به دنیای بیرون پیوستم. خیس از شیر بیدار میشدم، با قلخوردن و دستوپازدنهایش سرمست میشدم. زمانی که با بچه بودم لذت میبردم چراکه بعدش قرار بود فکر کنم، بنویسم، و با آدمها زندگی کنم.»
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۱۵۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
چهقدر خوب بود. ممنون