دانلود و خرید کتاب در میانه غبار عطیه خراسانی
تصویر جلد کتاب در میانه غبار

کتاب در میانه غبار

انتشارات:نشر لگا
امتیاز:
۴.۰از ۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب در میانه غبار

کتاب در میانه غبار نوشتهٔ عطیه خراسانی است. نشر لگا این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر ۱۰ داستان کوتاه از این نویسندهٔ معاصر ایرانی را در بر گرفته است.

درباره کتاب در میانه غبار

کتاب در میانه غبار یک مجموعه داستان از عطیه خراسانی است. عنوان برخی از این داستان‌های کوتاه عبارت است از: «سوختن ماهی»، «انگشت‌های بی‌ناخن» (برگزیدهٔ چهارمین دورهٔ جایزهٔ ادبی «فرشته»)، «باجیرائو و مَستانی»، «اورکت سبز آمریکایی» و «هارلی کویین» (برگزیدهٔ اولین دورهٔ جایزهٔ «آینه‌خانه»).

این داستان‌های کوتاه در حال‌وهوایی واقع‌گرایانه نوشته شده‌اند. 

داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب در میانه غبار را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخش‌هایی از کتاب در میانه غبار

«ده، درست عین بیست‌وپنج سال پیش پر از صدای آدم بود. زمین‌ها زیر پای خوشه‌های طلاییِ گندم، محو شده بودند. صدای خنده‌های غلامرضا از توی کوچه می‌آمد. دویده بودم بیرون. بی‌بی‌رقیه دوباره یک صندوق چوبی را پر کرده بود از انگورهای درشت و براق باغش. صدایش که انگار از ته دالانی فولادی می‌آمد توی سرم پخش می‌شد. ردیف جلوی دندان‌های بی‌بی یکی‌درمیان افتاده بود. چروک‌های صورتش وقت خنده، عینِ کِش از هم وا می‌رفت. فکر کردم اگر چروک‌ها را کمی فشار بدهم صورت پیرزن مثل پشمک آب می‌شود. بی‌بی گفته بود: «اگهَ نوعروس یَک خوشهٔ درشت، انگورِ سیستان رَ تا ته بخَورَه، یَک دونه رَ هدر ندَه، حتماً یَک کاکل زری مِی‌زاد!» چشم‌های غلامرضا درست عین شب عروسی‌مان برق زده بود. دست که می‌کشید به شاخ ابروهای سیاهش، اخم از توی صورتش جمع می‌شد. آسمان مثل آیینهٔ شفافی شده بود که می‌شد عکست را تویش ببینی. جز نسیم ملایمی که پوست آدم را نوازش می‌داد، خبر از هیچ طوفان و ریگ خشنی نبود. به پوست جوان تنم دست کشیده بودم. چشم دوانده بودم پی هوو. هنوز خبری از دخترک نبود. بی‌بی‌رقیه تاجی طلایی پر از سنگ‌ریزه‌های بلوری را آورده و گذاشته بود روی سرم. هنوز تاج کامل روی سرم ننشسته بود که صدای جرینگ‌جرینگ النگوهای خواهر هوو هوار شد روی خانه‌مان. آسمان یکهو مثل ظهرهای عاشورا سرخ شده بود. خواهر هوو همهٔ آسمان خانه را قرق کرده بود. صورتش باد می‌کرد. شوهرمُرده‌اش هم مثل خودش توی آسمان معلق مانده بود. اجزای صورت شوهرش پوسیده بود؛ جوری که معلوم نبود می‌خندد یا گریه می‌کند. فقط دهانش مثل همان روزهایی که هوو تازه آمده بود خانه‌مان، کج بود و ردیف زرد دندان‌هایش بیرون تابیده. پاهای خواهر هوو و شوهرمُرده‌اش توی آسمان تکان‌تکان می‌خورد. اولش فکر کردم راستی‌راستی بال درآورده‌اند، اما هیچ‌چیز ترد و ظریفی پشت‌سرشان پیدا نبود. خواهر هوو با آن صدای جیغ‌جیغی‌اش وسط جرینگ‌جرینگ النگوهایش داد می‌زد: «نگاه کو شوهرمِه از بس که مردهَ چه بادِ کردَه!» دست انداخت دور گردن شوهرمُرده‌اش و دوباره جیغ‌ها را ولو کرد توی کاسهٔ سرم. «دیگَه همشیرهِ مِه باید وَرگردَه!» غلامرضا بی‌صدا می‌خندید؛ مثل همیشه. عین همان شبی که بی‌بی‌رقیه آمده بود خانه‌مان و توی اتاق وسطی به متکای سفیدی که گل‌های لاله رویش سوزن‌دوزی شده بود، تکیه داده و گفته بود «وَر چِه نِمِی‌فَهمی اجاق یو کورَه! کور!» من گوشهٔ اتاق نشسته بودم و ور می‌رفتم با پرزهای سبز و زردی که هنوز روی قالیِ تازه بافته‌شده‌ام، جا مانده بود. دلخور شدم که چرا قبل از پهن‌کردن، قالی را نشسته بودم. زن برادرم گفته بود باید اول قالی را شست، بعد پَهنَش کرد. مثل همیشه گوش نداده بودم. داشتم می‌مردم تا صورت غلامرضا را ببینم وقتی چشم‌های مشکی براقش می‌افتاد به قالی‌ای که نقش خوشه‌های طلاییِ گندمِ زمین‌مان را رویش زده بودم. آن روز غلامرضا نه به من نگاه کرد و نه به قالی‌مان!»

کاربر 1497007
۱۴۰۲/۰۳/۲۳

دوسش‌دارم

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۵ صفحه

حجم

۶۹٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۸۵ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان