کتاب شهامت
معرفی کتاب شهامت
کتاب شهامت نوشتهٔ دبی فورد و ترجمهٔ سیده مریم کشفی است و انتشارات عطر کاج آن را منتشر کرده است. این کتاب مؤثرترین و کاربردیترین راهکارهای افزایش اعتماد به نفس را به خوانندگان میآموزد.
درباره کتاب شهامت
قدرتمندترین و کاربردیترین اثر دبی فورد اکنون پیش روی شماست. این اثر روشی بهاثباترسیده برای غلبه بر احساس ناامنی و ترس و آشکارساختن شهامت است که در درونمان نهفته و همهٔ ما باید آن را کشف و وارد عرصهٔ زندگی کنیم. وقتی خالی از اعتماد به نفس باشیم، احساس میکنیم شایستگی رسیدن به خواستههایمان را نداریم. وقتی احساس ضعف، بیچارگی یا ناتوانی بر ما چیره میشود، قادر نخواهیم بود افکار مبتنی بر شکست، منفیگرایی و ترس را که در ذهن ما جا خوش کرده و ما را از پیشروی در مسیر زندگی و گامبرداشتن در راستای عمیقترین خواستههایمان باز میدارند، از خود دور کنیم.
خواندن کتاب شهامت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به کسانی که میخواهند اعتماد به نفس خود را افزایش دهند پیشنهاد میکنیم.
درباره دبی فورد
دبی فورد متولد ۱ اکتبر ۱۹۵۵ و درگذشته به تاریخ ۱۷ فوریه ۲۰۱۳، نویسنده، مدرس، معلم و سخنران شناختهشدهٔ آمریکایی است. بیشترین شهرت او برای کتاب نیمه تاریک جویندگان نور است که توسط نیویورکتایمز در سال ۱۹۹۸ با هدف کمک به خوانندگان خود در غلبه بر سایهٔ فردی با کمک روانشناسی مدرن و دستورالعملهای معنوی به چاپ رسیده است. این کتاب در سال انتشار خود جزو پرفروشترین کتب سال بود. در سالهای پس از آن، او مسیر خود را با نگارش ۸ کتاب دیگر ادامه داد: جدایی معنوی، چرا آدمهای خوب کارهای بد میکنند، پاکسازی آگاهی: برنامهای در بیست و یک روز برای ارتباط با مقصود جان که بیش از یک میلیون نسخه به فروش رفت و به ۳۲ زبان زنده دنیا ترجمه شد.
او کارگاههای آموزشی «فرآورش سایه» را به میزبانی رادیو و تلویزیون برگزار و نیز «مؤسسه تحول آموزشی فورد» را تأسیس کرد.
ساید آثار او از این قرار هستند:
در آغوش سایه خود
جدایی معنوی
نیمهٔ تاریک وجود
بهترین سال شما
نامهای از بهشت
چرا آدمهای خوب کارهای بد میکنند
راز سایه
سؤالهای درست
بهترین سال زندگی
بازتاب سایه: افروختن نیروی نهفته در خویشتن حقیقی با دیپاک چوپرا و ماریان ویلیامسن
پاکسازی آگاهی: برنامهای در بیست و یک روز برای ارتباط با مقصود جان
شجاعت: غلبه بر ترس و برافروختن اعتماد به نفس
بخشی از کتاب شهامت
«تا جایی که یادم میآید، مرا گربهٔ ترسو صدا میزدند. به دبی فورد لاغر و مردنی معروف بودم که همواره زیر دامن مادرش قایم میشد. کسی که حتی از دست افرادی که میخواستند با او سلام و احوالپرسی کنند، میگریخت و اگر در اتاقش چراغی روشن نبود، اصلاً نمیتوانست بخوابد. همیشه از این وحشت داشتم که کسی از تاریکی بیرون بیاید و به من آسیب بزند. یاد گرفته بودم در گوشه و کناری پنهان شوم و زیرچشمی مراقب اطرافم باشم تا ببینم دوروبرم چه خبر است. هنوز دو سالم تمام نشده بود که موضوع خندهٔ آشنایان و همسایهها شدم. مرا مسخره میکردند، به من متلک میگفتند و سرزنشم میکردند که باعث شد حتی در آن سنوسال کم، حالتی عصبی پیدا کنم. در بین سه فرزند خانواده از همه کوچکتر بودم و خیلی زود فهمیدم که هیچکس حاضر به حمایت از من نیست. همهچیز از خواهر بزرگترم که او را تا حد پرستش دوست داشتم و برادرم که معتقدم ناجی من بود شروع شد. جشن تولد سهسالگیام بود که متوجه شدم آندو از گربهٔ ترسو بودنم خسته شدهاند و دلشان میخواهد رشد کنم و مثل آنها عادی باشم.
پدرم که باور داشت مسخرهکردن من بهترین نوع برخورد با رفتار من است، پس از روزی طولانی از سر کار به خانه برمیگشت. گربهٔ سفید ایرانیمان را که از سر تقلید وایتی فورد صدایش میزدیم برمیداشت، روی صندلی راحتیاش لم میداد و با لحنی شیرین میگفت: «بیا اینجا گربهٔ کوچولوی ترسوی من، بیا پیش بابا!»
آن روزها طرف توجه بودن را خیلی دوست داشتم، اما این احساس زیاد طول کشید. طرف صحبت پدرم آن گربه بود، نه من و بااینکه میدانستم او چقدر مرا دوست دارد، از این شوخی دلم میشکست و این سبب میشد بیشتر از گذشته از مردم اطرافم گریزان باشم.
وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم احساس ترس احساسی نیست که خوشایند دیگران باشد. متوجه شدم درست مثل خواهر و برادرم، هیچکس در این دنیای بزرگ اخلاق مرا دوست ندارد. دریافتم که گربهٔ ترسو جایی در این دنیای بزرگ ندارد. دلم میخواست قوی و دارای اعتماد به نفس باشم. در عوض، موجودی ترسو و شکاک بودم. هر موضوعی نگرانم میکرد. رفتاری ناشایست داشتم و تنها آرزویم این بود که مثل خواهر بزرگترم، آریل، اعتمادبهنفس داشته باشم. او با آن گیسوان بلند و سیاهرنگش، به ستارهای درخشان میمانست که گویی هیچکس و هیچچیز نمیتوانست آزارش دهد. سپس شروع به تحقیق کردم تا بفهمم چطور میتوانم مثل او باشم.
بر حسب اتفاق، منزلمان را عوض کردیم و از جایی که یک مغازهٔ الون روبهروی خانهمان در آنطرف خیابان بود، به خیابان چهلوششم هالیوود در فلوریدا رفتیم. از نظر من، آنجا شهری کوچک و خستهکننده بود. تفریح من شده بود برداشتن چند دلار پول از کیف پدر و مادرم بدون اینکه متوجه شوند و رفتن به خیابان و خوردن نان شیرینی و کوکاکولا. همیشه بهنظرم میآمد که تغذیه احساس درونی مرا عوض میکند. خوردن مواد قندی باعث میشد از شدت استرس و فشار عصبیام کاسته شود. پس از خوردن یکی دو گاز از نان شیرینی و جرعهای کوکاکولا، احساس جذابیت میکردم – و البته کمی هم احساس شکستناپذیری. در هر حال، این احساس بیش از پنج دقیقه طول نمیکشید؛ اما در همین مدت کوتاه هم که ترس را فراموش میکردم و بهجای آن اعتمادبهنفس و نیرو وجودم را پر میکرد، از زندگی لذت میبردم.
کلاس هفتم بودم که اوج تحقیر بهسراغم آمد. به خودم جرئت دادم تا در اولین جشن مدرسه شرکت کنم. از لاغر و استخوانی بودنم خجالت میکشیدم. دندانهای بالاییام هم که حالا با سیمی فلزی و بدترکیب پوشانده شده بود، مزید بر علت بود؛ ضمن اینکه همکلاسیهایم زیاد به من علاقه نداشتند و احساس میکردم که مهری روی پیشانیام خورده و روی آن نوشته شده است: «بازنده، فاصله بگیرید!» از شکل ظاهریام نفرت داشتم. بهشدت سعی میکردم عیبهایم را بپوشانم. مثل همیشه، آرزو کردم که مثل بچههای دیگر بودم. از دیدهشدن در سالن جشن وحشت داشتم و درحالیکه حتی تصور رفتن به آنجا باعث میشد عرق تمام بدنم را بپوشاند، تصمیم گرفتم حداقل تا جایی که ممکن است، لباسی سبک و خنک بپوشم و در سالن نیز خودم را در گوشهای پنهان کنم.
از عمه لورا خواستم برایم یک لباس بدوزد. آن را دونفری طراحی کردیم. یک لباس مخمل یقهباز بود که میتوانستم زیر آن بلوز سفید چیندار بپوشم. موهایم بلند و پرپشت و زیبا بود. حالا فقط کافی بود دهانم را باز نکنم تا احیاناً لقب «دهان آهنی» هم نصیبم نشود.
وارد سالن که شدم، دختران دیگر را از نظر گذراندم و سپس باعجله راهی گوشهای خلوت شدم که از نظر خودم آنجا را مکانی «امن» میدانستم. یک مشت دختر دیگر هم آنجا بودند که کمی عصبی بهنظر میرسیدند و تا جایی که میدانستم، چندان هم محبوب نبودند و اتفاقاً خوشآمدگویی هم به من گفتند.
گوشهای را پیدا کردم و همانجا ایستادم. خداخدا میکردم که یکی از همکلاسیهایم جلو بیاید و با من حرف بزند. صدای موسیقی بلند بود. آهنگهای دلنشینی هم نواخته میشد. خلاصه همهچیز خوب و زیبا بهنظر میرسید.
هنوز لحظهای نگذشته بود که عدهای دورهام کردند. هیجانزده بودم. حتماً جایزهٔ «زیباترین لباس» را برده بودم. آنها نگاهم میکردند. لبخندی هم بر لب داشتند. احساس میکردم به همهٔ رؤیاهایم رسیدهام. نمیدانستم اگر از من درخواست همراهی کنند، باید چه جوابی بدهم. ناگهان ترانهٔ «پاهای لاغر و فقط همین» جو تکس به گوشم رسید و قلبم فرو ریخت.»
حجم
۱۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه
حجم
۱۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۷۶ صفحه