کتاب از حالا به بعد قوی تر باش
معرفی کتاب از حالا به بعد قوی تر باش
کتاب از حالا به بعد قوی تر باش نوشتهٔ استفانی باندا و ترجمهٔ پریا حسن زاده است. انتشارات عطر کاج این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر به خوانندهٔ خود کمک میکند تا نگرش خود را تغییر داده و زندگی خود را دگرگون کند.
درباره کتاب از حالا به بعد قوی تر باش
کتاب از حالا به بعد قوی تر باش راههایی آسان و اثباتشده برای ایجاد عادتهای خوب و ازبینبردن عادتهای بد را برمیشمارد.
این کتاب در ۱۰ فصل نوشته شده است و میکوشد به خوانندهٔ خود کمک کند تا قویتر از پیش باشد و اینگونه به زندگی خود ادامه دهد.
عنوان هر یک از این فصلها عبارت است از جملات ناامیدکنندهای که ممکن است روزانه از زبان بسیاری از افراد شنیده شوند.
خواندن کتاب از حالا به بعد قوی تر باش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران روانشناسی عمومی و افرادی که از تغییر نمیهراسند، پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب از حالا به بعد قوی تر باش
«فصل هفتم: ترس: «بلد نیستم»
تا حالا شده کسی به تو بگوید: «گوگلش کن»؟ اعصابت را خرد نمیکند؟ این جواب بدجور اعصابم را به هم میریخت. خودم تا پیش از آن به دلیل اینکه جوابم را پیدا نمیکردم یا نمیدانستم باید چه کار کنم به قدر کافی عصبانی بودم ـ به محض اینکه از کسی درخواست کمک میکردم و در جواب فقط میگفت که «گوگلش کن»، دلم میخواست خانه را به آتش بکشم. چرا خیلی ساده نشانم نمیدادند که چطور کارم را بکنم؟ حس میکردم خنگ هستم. کاری میکردند که خیلی آسان به نظر برسد. طوری رفتار میکردند که انگار جواب تمام معماهای هستی در آن گوگل لعنتی تلنبار شده. اما یک روز جوابم را یافتم. واقعاً جواب تمام معماهای هستی در گوگل است. آن هم رایگان. ای بابا، لعنتی.
بگذار خیلی سریع این را بگویم ـ در این فصل قرار نیست ناز تو را بکشم خواهر جان. سخت است، میدانم، اما آخر این ترس دیگر در دنیای امروز جایگاهی ندارد. به عقیدهٔ بنده، حتی ترس هم محسوب نمیشود؛ بهانه است. چند دههٔ پیش بهانهٔ موجهی محسوب میشد، اما حالا دیگر نه. اما برای ما انسانها هنوز هم یکی از محبوبترین (و تنبلانهترین) بهانههایی است که وقت و بیوقت سراغش میرویم. بهخصوص دربارهٔ رؤیاهایمان. میخواهیم وزن کم کنیم و عضلانی شویم، اما نمیدانیم چطور. پس بیخیال میشویم. میخواهیم وبلاگ خود را راهاندازی کنیم، اما نمیدانیم چطور، پس بیخیال میشویم. میخواهیم تجارت پردرآمدی داشته باشیم، زبان جدیدی بیاموزیم، دکترا بگیریم، کتاب بنویسیم، اورست را فتح کنیم ـ اما نمیدانیم چطور. پس رؤیاهایمان را عقب میزنیم و در قلبمان حبس میکنیم.
میخواهم داستانی برایت تعریف کنم که اصلاً به آن افتخار نمیکنم. کلاس پنجم که بودم سرم آمد و همینش خندهدار است، که بخشی از وجود من هنوز هم از دست منِ دهساله عصبانی میشود. قول میدهم ناراحت نشوم اگر به من خندیدی، چون واقعاً این داستان احمقانه است ـ اما نکتهای در آن است که میخواهم بفهمی.
در اکثر مدارس ابتدایی، گروه کلاس پنجمیها وجود دارد. حالا که در دنیا جایگاهت بالاتر رفته و ترانهٔ هات کراس بانز۱۴ را هم از بر شدهای، وقتش رسیده که یک ساز درست و حسابی انتخاب کنی و نواختنش را بیاموزی. من هم سراغ فلوت رفتم. فلوت سازی بود که تمام دختر باحالها مینواختند ـ پس دلیلی برای تردید در انتخابم نداشتم. سالهای قبلتر کلاس پیانو رفته بودم. برای همین فکر کردم که یادگیری فلوت برایم چالشی نخواهد داشت. اما متوجه شدم که سخت در اشتباه بودم و خیلی هم کار سختی پیش رو دارم. تمام دانشآموزانی که فلوت مینواختند طوری نشان میدادند که انگار نواختنش مثل آب خوردن است، و بعد نوبت من میشد، که آب دهانم جاری شده و حتی یک نت هم نواخته نشده. اما خیلی نگرانی به دلم راه ندادم ـ فقط تصمیم گرفتم که هیچوقت تکنوازی نکنم. برای همین هم هیچوقت درخواست کمک نکردم. به کسی نگفتم که واقعاً بلد نیستم بنوازم. فقط ادای نواختن درمیآوردم. این کار در یک گروه صدنفره از کلاس پنجمیها کار سادهای بود.
زمان رسیتال داشت نزدیک میشد و معلم گروه ما، آقای چیشالم، به کل گروه گفت که باید یک به یک تست بدهیم تا مشخص شود که هر کس باید چه جایگاهی روی سِن داشته باشد. وای لعنتی! من که حتی نمیتوانستم ماری کوچولو یه بره داشت را بنوازم ـ حالا چطور باید از پس این تست برمیآمدم؟ یادم است که از استرس پرت کردن آب دهانم بر سر و کول آقای چیشالم اصلاً خواب نداشتم. چند بار تمرین کردم، اما نتیجه نداشت. پس تسلیم شدم. روز تست که رسید، دیگر خسته شده بودم.
باید از شر این تست خلاص میشدم و از آنجا که نمیتوانستم خودم را به مریضی بزنم، بگویم فلوتم گم شده یا هر راهکار عقلانی دیگری برای خلاصی به کار ببرم، تصمیم گرفتم که فلوتم را بشکنم. جدی میگویم. فلوت را برداشتم و وقتی کسی حواسش نبود با تمام زورم کوباندمش به نیمکتی آهنی. باز هم هیچ توضیحی برای کارم ندارم، غیر از اینکه دهساله بودم و وحشتزده. مرا تصور کن، دخترک شیرین دهسالهای که فلوتش را با بیرحمی به نیمکتی میکوبد. ایرادی ندارد، اجازه داری که مسخرهام کنی.
یادم است فلوت را نشان آقای چیشام دادم و او هم متوجه شد که کاسهای زیر نیمکاسه است. مطمئنم که به او گفتم فلوت را انداختهام. ها! تنها آسیبی که به فلوت وارد شده بود فرو رفتگیای در قسمت دهانهاش بود که نمیگذاشت بنوازم. آقای چیشالم عذرم را قبول کرد و بخشی از وجودم فکر میکند دلیل کارش این بود که میدانست نمیخواستم تست بدهم. پس چند هفته بعد، در عقب گروه جایگاهی نصیبم شد و با یک فلوت دیگر، ادای نواختن تکتک آهنگها را درآوردم.»
حجم
۱۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۵۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه