دانلود و خرید کتاب میرای نامیرا مری شلی ترجمه مریم خدادادی
تصویر جلد کتاب میرای نامیرا

کتاب میرای نامیرا

نویسنده:مری شلی
انتشارات:نشر لگا
امتیاز:
۳.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب میرای نامیرا

کتاب میرای نامیرا نوشتهٔ مری شلی و ترجمهٔ مریم خدادادی است و نشر لگا آن را منتشر کرده است. این کتابْ داستانی کوتاه از شلی و حکایت مردی است که مشتاق مرگ است اما هرگز نمی‌میرد؛ از مرگ می‌هراسد حال آنکه از زندگی بیزار است. این داستانْ حکایت میرایی نامیراست.

درباره کتاب میرای نامیرا

داستان‌ این کتاب که میرای نامیرا نام دارد، از عناصر مختلف داستان‌های گوتیک برخوردار است؛ برای مثال در این داستان عناصری چون نامیرایی، شخصیت یهودی سرگردان، عشق بی‌سرانجام و کیمیاگری وجود دارد. داستان به صورت اول شخص از زبان شخصیت اصلی تعریف می‌شود که قصهٔ زندگی خود را در تولد ۳۲۳سالگی‌اش روایت می‌کند.

او دستیار یک کیمیاگر است و سعی می‌کند از راه کیمیاگری پولی به دست آورد تا بتواند با برتا ازدواج کند. او تصادفا از اکسیر کیمیاگر می‌نوشد و نامیرا می‌شود. وینزی با تمام وجود رنج می‌کشید از اینکه همسرش دائما در حال پیرترشدن است. در حالی که او همان‌طور جوان مانده بود.

در این داستان شلی که به رنج و محنت زنان مرتبط‌ است، با اینکه بدن مردانه تازه و جوان می‌شود، بدن زنانه معمولا هیچ‌وقت طراوتش را بازنمی‌یابد بلکه دچار آشفتگی جسمانی می‌شود و ارزشش را ازدست می‌دهد؛ به این معنا که گویی چیزی در خصوص زنانگی هست که قابل معاوضه نیست؛ چیزی که فقط هزینه می‌شود بی‌آنکه این هزینه جبران شود. این درون‌مایه را علاوه بر میرای نامیرا در دختر نامرئی و سوگوار هم می‌بینیم. در این داستان‌ها موضوع اصلی مبادله، یعنی بدن قابل ازدواج یک زن از طریق اندوه و سختی تحلیل می‌رود و بی‌جان یا نامرئی می‌شود. این دگرگونی در جسم معمولا با فروپاشی عاطفی، مالیخولیا و میل به خودکشی همراه است.

وینزی زنده بود و قرار بود برای همیشه زنده بماند و این همیشه زیستن همان رنجی بود که جانش را بی‌هیچ مرگی می‌فرسود. تقلا می‌کرد تا تسلایی برای رنجش بیابد: آیا، بیش از هر چیز، این احتمال وجود ندارد که نوشیدنی کیمیاگر سرشار از عمر دیرپا بوده باشد و نه زندگی ابدی سرکشیدن نیمی از اکسیر جاودانگی هیچ نیست جز نیمه جاودانگی.

خواندن کتاب میرای نامیرا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

درباره مری شلی

مری ولستونکرافت گادوین در ۳۰ آ گوست ۱۷۹۷ در لندن متولد شد. او دختر و یلیام گادوین و مری والستونکرافت بود. پدرش روزنامه‌نگار، فیلسوف سیاسی و رمان‌نویس بود و مادرش هم نویسنده و فیلسوفی انگلیسی و از مدافعان حقوق زنان. مادرش حدود ده روز پس از تولد او در اثر تب نفاسی درگذشت. مری در ۱۱سالگی نخستین داستان منظومش را با عنوان «موسیو نونگتونگپا» نوشت. او در ۱۷سالگی رابطه‌ای عاشقانه با یکی از شاگردان پدرش، به نام پرسی بیش شلی، برقرار کرد. پرسی که در آن زمان متأهل بود با مری و خواهر ناتنی مری به سفری دور اروپا رفتند و وقتی به انگلستان برگشتند، مری باردار بود. آن‌ها در سال ۱۸۱۶، پس از خودکشی همسر پرسی، با هم ازدواج کردند. ایدۀ رمان مشهور فرانکشتاین در همین سال به ذهن مری رسید. در سال ۱۸۲۲، این زوج در ایتالیا بودند که پرسی حین قایق‌سواری غرق شد و مرد. مری پس از آن به انگلستان بازگشت و خود را وقف تربیت فرزندان و نوشتن کرد و در ۱ فوریۀ ۱۸۵۱ پس از یک دهه بیماری (به احتمال زیاد، تومور مغزی) در لندن درگذشت.

زندگی شلی اینگونه بود: همراه با دوستی‌های پرماجرا و نیز زندگی‌ای در انزوا و اضطراب که به خواندن و نوشتن می‌گذشت. شلی هم‌زمان به هردو سبک زندگی می‌کرد. او پس از آنکه دو فرزندش را از دست داد، از سبک اول زندگی‌اش فاصله گرفت و به خانه‌دوشی‌هایش در خارج از وطن و زندگی در حلقهٔ دوستان صمیمی پایان داد. زندگی‌اش دیگر با خواندن و نوشتن سپری می‌شد؛ گرچه همین دوران طولانی بیوگی هم با دوستی‌های پایدار، یک پیشنهاد ازدواج، نمایش‌ها و اپراهای شبانه، نامه‌نگاری‌هایی تمام‌نشدنی با ویراستاران و ناشران و دو سفر در قارهٔ اروپا به همراه پسر دلبند و دوستان کمبریجی‌اش توأم بود.

بخشی از کتاب میرای نامیرا

«یکبار استاد کلی از وقتم را به خودش اختصاص داده بود و من نتوانسته بودم برتا را مثل همیشه زیاد ببینم. استادم به کاری بزرگ دست زده بود و من را مجبور کرده بود شب و روز پیشش بمانم و به آتشخانه‌اش سوخت برسانم و ترکیبات شیمیایی او را تماشا کنم. برتا کنار چشمه بیهوده به انتظار من می‌ماند. روح متفرعنش از این بی‌توجهی می‌سوخت؛ و بالاخره وقتی جناب استاد چند دقیقه‌ای به من اجازه داد که چرتی بزنم، دور از چشمش از خانهٔ او بیرون زدم و با این امید که برتا دلداری‌ام خواهد داد رفتم، اما او مرا آماج توهین و تحقیر قرار داد و با بی‌احترامی من را از خود راند و قسم خورد دست در دست هر مردی غیر از من، که نتوانسته بودم به خاطرش در آن واحد در دو جا حاضر باشم، خواهد گذاشت. گفت زهرش را به جانم خواهد ریخت! و چنین هم کرد. در کنج خلوت و تاریک خودم این خبر به گوشم رسید که در حال شکار بوده که مورد توجه آلبرت هوفر قرار گرفته است. پیرزن حامی او از آلبرت هوفر خوشش می‌آمد و هر سه سوار بر موکبی از مقابل پنجرهٔ دودزدهٔ من گذشتند. به‌گمانم از من اسم بردند؛ و همان‌طور که چشمان سیاه او مغرورانه به اقامتگاه من نگاهی سریع انداختند، همگی خنده‌ای از سر تمسخر سر دادند.

حسادت با تمام تلخی‌اش و با تمام رنجَش به سینه‌ام رخنه کرد. در آن لحظه، با فکر به اینکه من نباید اصلاً او را از آن خودم می‌دانستم سیل اشک از چشمانم روان شد؛ و بی‌درنگ کلی ناسزا بارِ دورنگی‌اش کردم. اما همچنان باید آتش‌خانهٔ کیمیاگر را زیرورو می‌کردم و همچنان باید به تغییرات ترکیبات مرموز او توجه می‌کردم.

کورنلیوس سه روز و سه شب بیدار مانده بود و چشم روی چشم نگذاشته بود. روند کار در انبیق‌هایش کندتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشت: با اینکه مضطرب بود، خواب روی پلک‌هایش سنگینی کرد. با چیزی بیش از انرژی بشری چندباری خواب‌آلودگی را از خود راند؛ خواب هوش و حواسش را چندباری ربود. با تأسف به بوته‌های آزمایشش نگاه کرد. زیرلب گفت «هنوز آماده نیست؛ آیا باید شبی دیگر هم پیش از به سرانجام رسیدن این کار بگذرد؟ وینزی تو آدم هوشیاری هستی _ آدم وفاداری هم هستی_ خوابیده‌ای، پسرم_ تو شب گذشته را خوابیده بودی. به این ظرف شیشه‌ای نگاه کن. مایع درون آن به رنگ گل سرخ روشن است: به‌محض اینکه ته‌رنگ آن رو به تغییر گذاشت بیدارم کن_ تا آن‌وقت چشمانم را روی هم می‌گذارم. اول رنگش سفید می‌شود و بعد پرتوهای طلایی‌رنگ از آن ساطع می‌شوند؛ اما تا آن‌موقع صبر نکن؛ همین که رنگ سرخ آن داشت محو می‌شد بیدارم کن.» به‌زحمت کلمات آخرش را، که در خواب ادا کرد، شنیدم. حتی در آن لحظه هم کاملاً تسلیم دست طبیعت نشده بود. دوباره گفت، «وینزی، پسرم، به آن ظرف دست نزن_ آن را نزدیک لب‌هایت نبر؛ مهرداروست_ مهردارویی برای علاج درد عشق؛ نباید از عشق به برتای خودت دست بکشی _ از نوشیدن آن برحذر باش!»

و بعد خوابید. سر گرانش در سینه فرورفت و من به‌سختی می‌توانستم ریتم منظم نفس‌هایش را بشنوم. چند دقیقه‌ای ظرف را تماشا کردم _ رنگ سرخ مایع درون آن همان بود که بود. خیالم پر کشید_ چشمه را می‌دید و سرگرم هزار و یک صحنهٔ دلربایی می‌شد که قرار نبود هرگز تکرار شوند _ هرگز! همین که کلمهٔ «هرگز» نصف‌نیمه روی لبانم نقش می‌بست مارهای خوش‌خط‌وخال و مارهای افعی روی قلبم چنبره می‌زدند. دختر جفاکار! _جفاکار و سنگدل! دیگر هرگز بر من لبخند نخواهد زد آن‌طور که آن شب بر آلبرت لبخند می‌زد. زن نالایق و منفور! نمی‌توانم انتقام نگیرم _ برتا نابودی آلبرت را پیش چشمش خواهد دید_ خودش هم از کین‌خواهی من امان نخواهد یافت. از سر تحقیر و با حالتی پیروزمندانه به من لبخند زده بود_ او از بیچارگی من و از قدرت خودش باخبر بود. اما چه قدرتی داشت؟_ قدرت برانگیختن نفرت من _ بیزاری تمام‌عیار من_ من_ آه، قدرت برانگیختن همه‌چیز جز بی‌تفاوتی من! آیا می‌توانم به او بی‌تفاوت شوم _ می‌توانم با بی‌اهمیتی به او نگاه کنم و عشق پس‌زده‌ام را به پای زنی زیبا و صدیق بریزم؛ این واقعاً برایم پیروزی خواهد بود!»





نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶ صفحه

حجم

۹۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۰

تعداد صفحه‌ها

۴۶ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان