کتاب در جست و جوی رومی
معرفی کتاب در جست و جوی رومی
کتاب در جست و جوی رومی نوشتهٔ راجر هادسون و ترجمهٔ اکبر بتوئی و ویراستهٔ مهدی سجودی مقدم است و انتشارات مهراندیش آن را منتشر کرده است. این کتاب حکایتی دربارهٔ یافتن آرزوی راستین قلبی با یاری مولانای رومی است.
درباره کتاب در جست و جوی رومی
جورجیو، نقاش تمثالهای مقدس در فلورانس ایتالیا، با شنیدن قطعهشعری از رومی، آتشی ناشناخته در وجودش شعلهور میگردد و او را به سمت قونیه، شهری که آرامگاه مولانا در آنجاست، میکشاند. جورجیو، در عشق و سرگشتگی، سفری حماسی را آغاز میکند؛ سفری طولانی و پرمرارت از بلندیهای فلورانس تا یونان و ترکیه و معابدی بکر و کهن و کاهنانی پررمزوراز.
از هر دیار و هر پیرِ دیرِ و صومعه چیزی میآموزد و قدمبهقدم و مرحلهبهمرحله پیش میرود تا سرانجام سر از قونیه درمیآورَد، و در قونیه است که دریچۀ عشقِ جاودانی دیگر به رویش گشوده میگردد.
خواندن کتاب در جست و جوی رومی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی دربارهٔ معنای زندگی و همچنین داستانهای تاریخی با محوریت مولانا پیشنهاد میکنیم.
درباره راجر هادسون
راجر هادسون، زادهٔ ۱۹۴۵، لندن، نویسندۀ ۲۰ کتاب است، ازجمله آمریکای مقدس و کتاب پرفروش اخیرش، ده شعر برای تغییر زندگی شما. هادسون که اهل شهر باث انگلستان است در سال ۱۹۹۸ به ایالات متحده مهاجرت کرد. او با همسرش ماریون در وودستوک، نیویورک زندگی میکند.
هادسون شیفتۀ زیبایی، عشق و افکار والای انسانی است و از نوشتن بهمثابه ابزاری برای انتقال برداشتها و اکتشافات شخصیاش استفاده میکند.
بخشی از کتاب در جست و جوی رومی
«جورجیو سبکبال از پلههای مرمرِ فرسوده و قدیمی که به موزهٔ سَن مارکو در فلورانس میرسید، بالا رفت. عصر یک روز از هجدهسالگیاش بود. بالای پلهها لحظهای درنگ کرد، بهیکباره حالوهوای موزه سقف و طاقهای بلند، رایحهٔ روغنجلای کفپوشِ چوبیِ تیرهرنگ و سردی نردههای برنجیِ پلهها او را با خود برد. این موزه روزگاری صومعه بوده است و فرا آنجلیکو، نقاش نامدار عصر رنسانس، از راهبانی بود که در قرن پانزدهم در این صومعه زندگی میکرد. یکی از وظایف او تزئین حجرههای دیگر راهبان با نقاشیهای دیواری بود.
چشم جورجیو که حالا رو به ورودیِ خوابگاه ایستاده بود، به منظرهای روحنواز افتاد. تابلوی بشارت، شاهکار فرا آنجلیکو، از فراز دیوار سنگیِ بزرگی همچون شبحی بالای سرش قرار داشت. در یکآن خلسهاش جای خود را به حالتی هوشیار و اندیشمندانهتر داد. چیزی در آراستگی ردای فرشتهٔ جبرائیل یا شاید متانتِ فرشته و مریم مقدس که سرشان را بهسمتِ یکدیگر خم کرده بودند توجه او را به خود جلب میکرد.
چند لحظهای بالای پلهها ماند و بعد آرامآرام در طول راهرو به راه افتاد. نگاهی به ورودیهای طاقدارِ اتاقهای سفیدکاری شده انداخت و سپس مکثی کرد تا دیوارنگارههایی که استاد برای تعمق و تفکر راهبها نقاشی کرده بود را تماشا کند. جلوی در بعدی که رسید، وارد حجره شد.
آنجا روی سطح خشکِ دیوار، دیوارنگارهای نقاشی شده بود که موعظه در کوه را نشان میداد. مریدان' دور عیسی جمع شده بودند. تمثال عیسی که اندکی بالاتر از آنها روی یک تختهسنگ رنگی نشسته بود، بر روی دیوارِ حجره خودنمایی میکرد. عیسی دست راستش را درحالیکه با انگشتِ اشاره' بالا را نشان میداد، بلند کرده بود.
جورجیو غرق در درخشش رنگهای آبی و سبزِ رداهای مریدان، سادگیِ چشمنوازِ نقاشی و بالاتر از همه حالتی که در چهرهٔ مریدان میدید، جلوی تابلو ایستاده بود. نگاهشان لبریز از خلسهای بود که تابهحال هرگز ندیده بود؛ شیرینی ملموسِ عشق، که همزمان' هم دنیوی بود و هم معنوی. حالتی که، به نظر، حکایت از عشق به عیسی بهعنوان یک انسان و هویتی والاتر داشت که در وصف نمیگنجید. پاهایش شروع کرد به لرزیدن و پشتش یخ کرد.
جورجیو از خود بیخود شد. درحالیکه نمیتوانست از آن چهرههای زیبا چشم بردارد، غرقِ در سکوتی عمیق شده بود. پاهایش دیگر یاریاش نمیکردند، بهآرامی روی زمین نشست. چه مدت آنجا غرق در آن شاهکار ماند، خودش هم نمیدانست. وقتی سرانجام به خودش آمد، میدانست که درونش آکنده از عشقی است که دنیا را میسازد.
***
فلورانس این اسم مثل طعم شهدی ناب روی زبان باقی میماند. همین شبِ قبل بود که دوستش آندروس معنی آن را برایش گفته بود شهری در میان گُلها. حالا زیر نور روشن صبحگاهی، جورجیو سلانهسلانه در خیابان قدم میزد و سرگرم تماشای گذرِ کُلونِید آو دِ اینوسِنْتس بود، شاهکاری که برونِلْسکی همان برونلسکی که گنبد معروف کلیسای بزرگ شهر را ساخت شش قرن پیش برای نمای دیوارِ یتیمخانهٔ شهر کشیده بود.
نگاهی به بالا بین طاقهای گذر انداخت و مثل خیلی دفعات قبل، چشمش به تصاویر نفیس نوزادان قنداقپیچ افتاد. لحظاتی سرگرم تماشای ویترین مغازهای شد که کاغذهای ابروباد میفروخت. بچهٔ روزنامهفروشی عناوین روزنامههای صبح را با صدای بلند میخواند. زنهای خانهدار همانهایی که بیشتر با دست و ایماواشاره حرف میزنند زیر طاقهای گذر با میوهفروشها و سبزیفروشها چانه میزدند.
زنِ جوانِ قدبلندی چند متر جلوتر از او خرامانخرامان راه میرفت. موهای بلند و زیبایش و حرکت دامن گلگلیاش نظرش را جلب کرده بود، شک نداشت که باید توریست باشد، چراکه فصل گردشگری آغاز شده بود. میدان را رد کرد تا به کافه برگِلی رسید، روی تراس نشست و کاپوچینویی سفارش داد. همانطور که مشغول نوشیدن قهوه بود، گلفروشهای دور میدان را زیر نظر داشت که سرگرم مرتب کردن گلهایشان بودند؛ گلهای فاوانیا و کاملیا را بر اساس رنگهایشان، سایهروشنی از قرمز و سفید، دسته میکردند؛ زنبقها و رُزها را طبق کوتاه و بلندی شاخههایشان درون گلدانها میگذاشتند.
آفتاب حالا دیگر در درون میدانِ بشارتِ مبارک پهن شده بود. در مرکز میدان مجسمهٔ دوک فردیناند قرار داشت و برای یکلحظه سرِ موقر دوک درخششی طلایی پیدا کرد. زنهای جوان که باد میان موهای مشکی و بلندشان میافتاد، با صدای تقتق کفشهایشان برای رفتن سرِ کار از جلوی میز جورجیو رد میشدند. صدای موتورهای لامبِرتا که از میدان عبور میکردند، مثل صدای وزوز حشرات غولآسایی میدان را پر میکرد. سال ۱۹۵۸ بود. آن زمان هم، مثل همیشه، مردم از سراسر دنیا مشتاقانه راهی فلورانس میشدند.
روت اورکین، عکاس معروف آمریکایی، اخیراً با عکسهایش حالوهوای خیابانهای شهر را به مردم دنیا نشان داده بود. لنز دوربینش کافهای پر از نرینههای ایتالیایی که با عبور هر عابری سر برمیگرداندند و نگاهش میکردند و زن جوان موقری که سربهزیر قدم برمیداشت و لبخند ملیحی بر لب داشت را ثبت کرده بود. رقص ابدی، که در آن معلوم نبود رئیس کیست. ایتالیا داشت دوباره سرپا و سرزنده میشد، ترس و وحشتِ جنگ به خاطرات پیوسته بود.»
حجم
۱۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۱۲۰٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه