کتاب عرش عشق
معرفی کتاب عرش عشق
کتاب عرش عشق نویسندهٔ سارا عباسی است و انتشارات ندای الهی آن را منتشر کرده است. این کتاب داستان دختری است که عاشق میشود و عشق میبازد؛ اما باید خودش را در این موقعیتهای جدید پویا نگه دارد و راه خوشبختیاش را بیابد.
درباره کتاب عرش عشق
این کتاب داستان دختر پرانرژی و عاشقپیشهای است که بعد از ۲۵ سال قهر و کینه برای اولینبار پا به عمارت آبا و اجدادیاش میگذارد و خانوادهٔ پدریاش را میبیند. در این دیدار عمهدیبا و سه پسرش حضور داشتند. یکی از این پسرها از بقیه متمایزتر بود: آرمان. امان از حال خراب آرمان که با وجود تمام خندهها و کلکلهایی که با قهرمان داستان داشت، راز سر به مُهرش دلیل تمام کابوسهای شبانهاش میشود!
و هومان! وقتی در آن عمارت، هومان رو دید، همان عالیجناب تنها! همان پسری که هر چهارشنبه رأس ساعت چهار عصر میآمد به کافه جلوی دانشگاه و یک قهوهٔ تلخ میخورد و میرفت، همانی که ماهها دل این دختر در گرو عشقش بود و یک جایی توی قلبش عشقش را فریاد میکشید و این صدا را خفه میکرد و حالا دیگر میدانست پسرِ عمهدیباست!
چه قصهٔ بیانتهایی است این قصهٔ عشق، غیرقابل توقف میتازد و آنگاه که ردپایش یک بار بر قلبی بیفتد دیگر تا ابد پاکشدنی نیست.
خواندن کتاب عرش عشق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به طرفداران رمان ایرانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب عرش عشق
«لیلی و دیبا روی صندلیهای پشت بلند و قهوه ای رنگِ ایوانِ عمارتِ ملکان، پشت میزی گرد با پایه های بلند از چوب مرغوب گردو نشسته بودند، فنجان های گل سرخی چای عصرگاهی در مقابلشان بود و از طراوت بهاری باغ، ریه هایشان را پر میکردند.
لیلی جرعهای از چایش را نوشید با گذاشتن فنجان روی میز، رد نگاه دیبا را دنبال کرد تا دلیل نشستن لبخند روی لبهایش را بیابد، درست در گوشهٔ انتهایی باغ در کنار کلبهٔ چوبی و مدرن، میان بوته های انبوه گل های رز صورتی رنگ، شایلی چنان ذوق زده دست جلوی دهان خود گرفته و چشم دوخته به چشمان مردی که جلوی پایش زانو زده و با تقدیم حلقهای درخواست ازدواج دارد.
لیلی از احساس شایلی، از دل شایلی، از آرزوی شایلی خبر داشت پس مثل دیبا دلنگران نبود که بعد از جفایی که دیده آیا درخواست ازدواج پسرش را قبول میکند یا نه؟
روی لب های لیلی لبخند محوی و در چشمان دریاییش برقی نشست، پلکش را بست و با افتادن اولین قطرهٔ شوق روی گونه اش یاد خودش افتاد، عجیب بود که بعد از گذشتن بیست و اندی سال دخترش نیز مانند خودش این چنین با عشق خواستگاری میشود، مطمئن بود که او نیز مانند خودش عشق را تجربه خواهد کرد، هر چه باشد این پسر خواهرزادهٔ همان مرد است. یاد اولین ملاقاتش با داریوش باعث شد کلا زمان و مکان را از دست بدهد و در گذشته به سیر بپردازد.
درست وقتی دختری ۱۸ ساله بود و در واپسین روزهای جنگ ایران و عراق به سر میبردند روزهایی پر از التهاب و استرس روزهایی که سخت درگیر درس و کتاب بود تا در کنار آژیرهای وقت و بی وقت جنگ و ناله های پردرد بابا احمد بتواند برای کنکور آماده شود. کتاب منطق را بر فرق سرش کوبید:
- اَه لعنتی، آخه رشتهٔ انسانی هم شد رشته که منه خاک بر سر انتخاب کردم
صدای مامان اکرم که به گوشش رسید کتاب را از روی سرش به زمین انداخت
- چته دختر زده به سرت؟
- نمیره تو مغزم هر چی میخونم هیچی نمیفهمم، خنگ شدم خننننگ
با حوله ای که دستش را خشک میکرد از آشپزخانه بیرون آمد، کتابهای چیده شده دور تا دور لیلی را یکی یکی بست و روی هم گذاشت.
- پاشو آماده شو با هم بریم بانک، بعد هم بریم بیمارستان یه سری به بابات بزنیم هم من تنها نباشم و هم یه بادی به کلت بخوره! هم اینکه بابا رو ببینی و آروم بشی ...
این دو روزی که بابا احمد در بیمارستان بستری شده بغض خفه کنندهای بیامان در گلویش جا خوش کرده و بی نوا، چارهای ندارد جز اینکه حسش و بغضش و حرصش را بر سر عقل و درایت خود و کتابهای بیجانش خالی کند. چه کسی بیشتر از مامان اکرم عمق وابستگی لیلی رو به بابا احمد میدونست؟ کی بیشتر از مامان اکرم میدونست دلیل این حال خراب لیلی ... این تظاهر به خنگ بودن برای چیست؟
جلوی آینه ایستاد اِپل مانتوی خردلی رنگش را مرتب کرد و موهای طلاییاش را کاملا زیر مقنعهٔ مشکی چانه دارش پوشاند، مژه های بوری که سایبان تیله های آبی رنگش بودند را با پشت انگشت نشانه رو به بالا فر داد و با زبان لب نازکش را تر کرد و به هم سایید به همین سادگی
با مامان اکرم قدم در پیاده رو گذاشتند هوای ملس و نسیم خنک بهاری جانشان را جلایی داد و دم پر هوایی از این لطافت به شش هایشان راه دادند.
بین راه مدارکی را کپی گرفتند و لیلی برای خودش خودکار آبی و قرمز هم خرید.
قبل از ورودشون به بانک مامان اکرم لحظه ای چشمش را روی هم گذاشت و در حینی که چادرش را روی سرش مرتب میکرد زیر لب ذکری گفت، سرش را لحظه ای رو به آسمان بلند کرد و در دل از خدا خواست تا دست خالی برنگردند.
دوشادوش هم به سمت میز ریاست رفتند، پشت میز بزرگی مرد جوانی نشسته بود که از ظاهرش و جنس کت و شلوار برندش به خوبی نمایان بود که از طبقهای مرفه جامعه است، حالا چطور در این سن پست ریاست بانک را به عهده داشت بماند. سرش پایین و مشغول خواندن پرونده ای بود تا با شنیدن صدای سلام بدون اینکه سرش را بالا بیاورد پرسید: فرمایشی دارید؟
مامان اکرم به میز نزدیک شد و از کیفش پروندهٔ مقوایی سبز رنگی را بیرون آورد و در مقابل مرد جوان گذاشت و او با دست به صندلی های مقابل میز اشاره کرد:
بفرمایید بشینید.
بعد از چند دقیقه بررسی پرونده را بست و سرش را بالا آورد.
- خب؟!
- همکارتون گفتن دوتا ضامن باید داشته باشیم، ولی ما نداریم نه ضامن کارمند دارم نه ضامن کاسب همین یکی هم از لطف اقوام جور شد ولی وام میخوام آقای رئیس
- مادر جان من که نمیتونم قوانین رو نقض کنم، برای وام دو تا ضامن باید داشته باشید
- میدونم، به خدا اگه نیاز نداشتم پیش شما نمیومدم، یه کار کنید یه مادهای یه تبصره ای، که اگه میشه با همون یه ضامن وام رو به ما بدن.
- مبلغ وام چقدره؟
- ۵۰ هزار تومان
مرد جوان بی اختیار قهقه ای زد و در لابه لای خندهٔ پر از تمسخرش گفت:
همش، به خاطر ۵۰ هزار تومن؟
مامان اکرم در حالی که سرخ شده بود و با دست عرق شرم روی پیشانی اش را پاک کرد گفت: والا برای ما که تاجر و ملاک نیستیم و نون کارمندی میخوریم، این مبلغ خیلی زیاده، اینقدر زیاد که جون شوهرم در گرو این پوله، روی تخت بیمارستان منتظره تا عمل قلب انجام بده
خنده از لبان مرد جوان کمرنگ نمیشد: مادر جان وقت منو نگیرید من از صبح که میام اینجا با امثال شما زیاد سر و کار دارم که به بهانه های واهی، با همین آه و ناله ها و بیماری و عمل در خواست وام میکنند.»
حجم
۴۷۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۲۴ صفحه
حجم
۴۷۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۵۲۴ صفحه
نظرات کاربران
😐واقعا نمیدونم چی بگم چه لزومی داره اینقدر در مورد روابط خصوصی توضیح داده بشه؟ شاید مخاطب کتاب نوجوون ها باشن و اینکه یه جاهایی از کتاب قشنگ کپی بود از رمان اسطوره جز تاسف چیزی نمیتونم بگم و بیشتر
بسیار قلم ضعیفی دارند
داستان غیرواقعی وتکراری همچنین غیرقابل باور
وای خیلی کتاب قشنگ و باحالی بود متن خیلی رون و دوست داشتنی نویسنده عزیز موفق باشی😊🥰😍😘
چرا نصب نمیشه؟
کتاب قشنگی بود
با احترام به قلم نویسنده، برای من فقط شخصیت "آرمان" جذاب بود و با شوخیاش واقعا میخندیدم