کتاب خدمتکار
معرفی کتاب خدمتکار
کتاب خدمتکار نوشتهٔ استفانی لند و ترجمهٔ فاطمه قربانپور است و انتشارات شمشاد آن را منتشر کرده است. این کتاب سرگذشت زنی خدمتکار با تمام رنجها و مشقتها و شوقش به زندگی است.
درباره کتاب خدمتکار
خدمتکار داستان زندگی زنی به نام استفانی است. استفانی زنی سختکوش است و «استاد سخن»، واژهای غرورآمیز و تحسینبرانگیز که صاحب نظران به افرادی نسبت میدهند که علیرغم نداشتن سواد دانشگاهی هوش چشمگیری دارند. خدمتکار کتابی است دربارهٔ دوران مادریاش و تلاشش برای فراهمکردن خانه و زندگی امنی برای دخترش میا، درحالیکه باید با کمکهای دولتی ناچیز و درآمد بسیار اندکش بهعنوان یک خدمتکار، دوام میآورد.
«خدمتکار» واژهای است مطبوع، یادآور سینیهای چای، یونیفرمهای آهاردار و سریال دان تان ابی. اما در واقعیت دنیای خدمتکارها پر است از لکههای چرک و کثافت و مدفوع. این خدمتکاران موهای بدن ما را جمع میکنند و لباسهای کثیف ما را میبینند. با این حال دیده نمیشوند. خدمتکار داستان خیلی از این زنها مثل استفانی است؛ مادرهای تنهایی که برای گذران زندگی خانهها را تمیز میکنند و کل روز نگران بچههایی هستند که بهخاطر سر کاررفتن باید آنها را در شرایط خطرناکی رها کنند.
خوشبختانه مجبور نیستید در دنیای استفانی زندگی کنید. در این کتاب خواهید دید که که چگونه تسلیم فقر میشود؛ که هیچوقت پول کافی ندارد و گاهی هم غذای کافی؛ کرهٔ بادام زمینی و نودلهای نیمهآماده برایش خیلی هم زیاد است؛ کم پیش میآید که مکدونالد بخورد. هیچ چیز این دنیا قابل اعتماد نیست؛ نه اتومبیلها، نه مردها، نه مسکن. کوپنهای غذا از ارکان مهم بقایش به حساب میآیند و قانون تازهای که میگوید افرادی میتوانند کوپن غذا دریافت کنند که مشغول کار باشند، قانونی که خون آدم را به جوش میآورد. بدون این منابع دولتی، این کارگران که پدر و مادرانی تنها هستند دوام نمیآورند. اینها صدقه نیستند. آنها هم مثل همهٔ ما میخواهند جایگاه ثابتی در اجتماع داشته باشند.
شاید رنجآورترین بخش دنیای استفانی خصومتی است که از جانب ثروتمندان نثارش میشود. این تبعیض طبقاتی است و بهطور خاصی کارگران را هدف میگیرد. در سوپرمارکت دیگران با نگاهی قضاوتگر به سبد خرید استفانی نگاه میکنند، درحالیکه او با کوپن غذا صورتحسابش را پرداخت میکند.
در رأس خستگی فیزیکی سبکِ زندگیاش به دلیل کار زیاد، چالشهای احساسی است که استفانی با آنها مواجه میشود. او دقیقاً مدلی ارتجاعی است که روانشناسان برای افراد فقیر توصیه میکنند. هروقت با مانعی مواجه میشود بلد است چطور از آن عبور کرده و جلو برود. اما حملهٔ بیامان مشکلات گاهی فراتر از تحمل میشوند. تنها چیزی که او را سرپا نگه میدارد عشق بینهایتش به دخترش است که نور روشن و شفافی است که به تمام کتاب میتابد.
اگر این کتاب به شما انگیزه داد، که احتمالاً همینطور میشود، به خاطر داشته باشید که احتمال اینکه اصلاً نوشته نشود بسیار بالا بود. بعید نبود استفانی تسلیم ناامیدی و خستگی شود؛ ممکن بود سر کار دچار مصدومیتی شدید شود. همچنین به تمام زنانی فکر کنید که به دلایلی از این قبیل هیچوقت نمیتوانند داستانشان را تعریف کنند. استفانی به ما یادآوری میکند که زنان قهرمان زیادی اطرافمان وجود دارند که منتظرند به حرفهایشان گوش دهیم.
خواندن کتاب خدمتکار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای زندگینامهمحور پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خدمتکار
«دخترم راهرفتن را در یک پناهگاه مخصوص بیخانمانها یاد گرفت.
یکی روز بعدازظهر ماه ژوئن بود، روز قبل از تولدش. روی نیمکت کهنهٔ پناهگاه نشستم و دوربین دیجیتال قدیمی را بالا گرفتم تا اولین قدم برداشتن هایش را ثبت کنم. موهایش آشفته بود و سرهمی راهراه نازکی به تن داشت، در چشمان قهوهایاش اراده موج میزد، وقتی برای حفظ تعادل به انگشتان پایش پیچ و تاب میداد. از پشت دوربین به چینخوردگیهای مچ پایش نگاه کردم، قلمبگی رانهایش، و گردی شکمش. «ب ب» میگفت و پابرهنه روی کاشیهای کف زمین به طرفم میآمد. کثیفی سالیان دراز بر زمین نشسته بود، هرچند که با قدرت آن را میسابیدم، اما هرگز تمیز نمیشد.
هفتهٔ آخر اقامت نود روزهمان در یکی از واحدهای خوابگاه واقع در ضلع شمالی شهر بود، خوابگاهی که توسط مقامات به بیخانهها داده میشد. بعد به خانههای موقتی نقل مکان کردیم- یک مجتمع آپارتمانی قدیمی و مخروبه کفسیمانی که یک آسایشگاه هم بود. با اینکه خوابگاه موقتی بود تمام تلاشم را میکردم که دخترم حس کند خانهٔ خودش است. روی نیمکت یک ملحفهٔ زرد انداخته بودم تا هم دیوارهای سفید و کفپوش خاکستری را گرم کند، هم در مواقع تاریکی شادی و روشنایی را به ارمغان بیاورد.
به دیوار کنار در ورودی یک تقویم کوچک آویزان کرده بودم. پر بود از قرار ملاقات با مددکاران سازمانهایی که میتوانستم از آنها کمک بگیرم. به هر دری میزدم، به تکتک ادارات کمکهای دولتی مراجعه کرده بودم و در صف کسانی که پوشههایی درهمریخته از کاغذهایی برای اثبات بیپولیشان در دست داشتند میایستادم. غرق در اندیشهٔ اینکه من چقدر باید تلاش میکردم تا ثابت کنم که فقیرم.
اجازه نداشتیم مهمان داشته باشیم یا اصلاً چیز زیادی داشته باشیم. یک ساک لوازم داشتیم. میا فقط یک سبد اسباببازی داشت. من هم مقداری کتاب داشتم که روی طاقچههای کوچکی که هال و آشپزخانه را جدا میکرد گذاشته بودم. یک میز گرد بود که صندلی غذای میا را پشت آن میگذاشتم و یک صندلی که میتوانستم آنجا بنشینم و غذاخوردنش را تماشا کنم، اغلب قهوه میخوردم تا گرسنگیام را سرکوب کنم.
همینطور که اولین قدمهای میا را تماشا میکردم سعی کردم به جعبهٔ سبز پشتش نگاه نکنم، مدارک دادگاهم مربوط به دعوایم با پدرش برای حضانت در آن بود. سعی کردم روی او تمرکز کنم، به او لبخند بزنم، انگار همهچیز روبهراه بود. اگر دوربین را برگردانده بودم محال بود خودم را بشناسم. همان اندک عکسهایی که از خودم دارم هم آدم دیگری را نشان میدادند، زمانی که بسیار لاغر بودم. یک باغبان نیمهوقت بودم که چندساعتی در هفته درختچهها را مرتب میکردم، بلکبریها را هرس میکردم و علفهای هرز را میکَندم. گاهی زمینها و توالتهای خانهٔ آشنایان را تمیز میکردم، دوستانی که میدانستند نیاز مالی دارم. آنها ثروتمند نبودند اما پسانداز داشتند، چیزی که من نداشتم. اگر چکشان را گم میکردند به دردسر میافتادند اما اینطور نبود که دچار اتفاقاتی شوند که در آخر به زندگی در پناهگاه بیخانمانها ختم شود. خانواده یا خویشاوندی داشتند که بهسرعت به آنها کمک مالی کرده و از مشکلات رهایشان کنند. کسی به کمک ما نمیآمد. فقط من بودم و میا.»
حجم
۲۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
حجم
۲۶۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
نظرات کاربران
حال فقرا و درک میکنی و بیشتر بهشون احترام میذاری
چیز خاصی نداره ولی واسه یکبار خوندن خوبه
کتاب درباره سخت کوشی های زنی است که برای ادامه زندگی خود و دخترش کسی جز خودش را ندارد ،و برای حفظ بقا و امرار معاش به نظافت خانه ها روی می آورد و..... در کل بد نیست ...داستان فراز و