کتاب ماهی، مینو و دیگران
معرفی کتاب ماهی، مینو و دیگران
کتاب ماهی، مینو و دیگران نوشته افشین معشوری است. این کتاب مجموعه داستانی جذاب است که انتشارات یانا منتشر کرده است.
درباره کتاب ماهی، مینو و دیگران
داستان اول با نام روزگار سگ، روایت مردی است که زخمی و خونآلود خودش را از مهلکهای مرگبار نجات میدهد. او کتکخورده و خونآلود به سمت یک روستا راه میافتد بدون اینکه بداند چه سرنوشتی در انتظار است.
داستان دوم با نام وقتی چشمات پُرِ خوابه، داستان مرد نقاشی به نام فرهاد است که در شمال ایران زندگی میکند. تمام علاقه او به یک کافه کوچک و قدیمی خلاصه میشود و آدمهای عجیبی که دورش را گرفتهاند.
داستان سوم با نام ماه ِ افسونگر ِ سربهزیر، داستان زنی است که باید خودش را به لاهیجان برساند و با رفتن به میدان آزادی سوار یک تاکسی میشود. در همین زمان مرد دیگری سوار میشود و از راننده میخواهد راه بیفتد. مسیر طولانی است و زن نگران اتفاقاتی است که چند روز گذشته افتاده است.
داستان چهارم ماه منیر چِشاش شوره...، داستان سه پسربچه است که با هم در خانه عمهشان جمع شدهاند. حرفهایی پشت سر پیرزن همسایه میگویند، اینکه چشمهایش شور است و فرزندانش به دیدنش نمیآیند. حالا بچهها تصمیم دارند بفهمند این موضوع حقیقت دارد یا نه.
داستان پنجم با نام ماهی داستان مردی به نام محمود است که همسرش پروین را ازدستداده و حالا با همسر دومش زندگی میکند و دختر کوچکی به نام ماهی دارد.
داستان آخر با نام آپارتمان میدان گلها روایت حسین هامان و مصیبتهایی است که در زندگی قرار است سرش بیاید.
خواندن کتاب ماهی، مینو و دیگران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماهی، مینو و دیگران
به روستا که نزدیک شد؛ پیش از همه سگی به استقبال او آمد. رمقی برایش نمانده بود. به سختی کلوخی از زمین برداشت و حالت حمله به سگ را گرفت. حیوان مهاجم وقتی فهمید طرف مقابلاش کم خطرتر از آن است که آسیبی به او برساند، راهاش را کشید و رفت. هنوز ساعتی تا روشنایی هوا مانده بود. نمیدانست به کجا پناه ببرد. این سوز سحرگاهی داشت باقیمانده توان او را میگرفت.
دهی بود نیمه متروک، چند خانه با میدانی خاکی که ارابهیی قراضه در گوشهیی از آن خودنمایی میکرد. چرخی زد و ورودی خانهیی را که فکر میکرد دست ساکنان آن به دهانشان میرسد برای پناه آوردن انتخاب کرد. یادش آمد مادرش همیشه به شوخی به خواهر و برادرهایش میگفت:
حسودیتون میشه بچهَم از همهتون عاقلتره؟!
با خودش فکر کرد حتما یکی از ساکنان این خانه او را میبیند و پناهاش میدهد. دستهایش را از دو سو به شانههایش رساند و سر در گریبان فرو برد و چهرهٔ مادرش را به یاد آورد.
کجایی پسرم؟ بیا کارت دارم!
و وقتی رفته بود، مادر در حالی که لقمهٔ نان و پنیر و گردو را به سمتاش دراز می کرد؛ گفته بود مواظب بچههای همبازیاش باشد تا مبادا آسیبی به هم برسانند.
خانوادهاش مذهبی نبودند؛ اما او در ده سالگی توی مسجد محل اذان میگفت و توی خانه سوژهٔ برادر و خواهرهایش شده بود و گاهی به او شیخ میگفتند و دستاش میانداختند. داشت فکر میکرد چطور این مسیر ناهموار را تا حلبیآباد رفته است.
"این کیه؟ آهای عمو! بلند شو ببینم، کی هستی؟ دمِ درِ خونهٔ ما چی میخوای؟"
حجم
۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۶۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه