دانلود و خرید کتاب دست تقدیر ژیلا شجاعی
تصویر جلد کتاب دست تقدیر

کتاب دست تقدیر

نویسنده:ژیلا شجاعی
امتیاز:
۱.۵از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب دست تقدیر

کتاب دست تقدیر نوشتۀ ژیلا شجاعی است. انتشارات متخصصان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، می‌کوشد به خانواده‌های ایرانی یادآوری کند که نباید با سرنوشت دختران این سرزمین بازی کرد.

درباره کتاب دست تقدیر

کتاب دست تقدیر به دختران ایران‎ی تقدیم شده است.

ژیلا شجاعی در این اثر داستانی، زندگی یک خانواده‌ای ایرانی را روایت می‌کند؛ خانواده‌ای که دختر بزرگ آن «فائزه» نام دارد؛ دختری که به قول مادرش «دمِ بخت» است.

خواندن کتاب دست تقدیر را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دست تقدیر

«فائزه دختر بزرگه، به‌قول مادرش دم‌بختی بود که تازه دیپلم گرفته بود و دنبال کار می‌گشت. فریبا دختر وسطی بود و دبیرستانی، دختر کوچیکه هم فریده بود که تازه در پایه راهنمایی قدم گذاشته بود. از نظر زیبایی فریبا و فریده تمام زیبایی‌های پدر و مادر را به ارث برده بودن. چشم‌های زیبا و نافذ با مژه‌های بلند مادر رو لب‌های قلوه‌ای پدر رو. فریده به‌مرور که بزرگ می‌شد دوتا دندون جلوییش کمی جلوتر از بقیه دندون‌هاش رشد می‌کرد؛ که همین باعث می‌شد که رفته‌رفته لب بالاییش یه کم به‌طرف بالا انحنا پیدا کنه و یه قیافه بامزه‌ای به صورتش بده و لب‌های قلوه‌ایش بیشتر نمود پیدا کنه؛ اما در این بین فائزه که دختر بزرگ خانواده بود هیچ نقشی از زیبایی در صورت معصومش وجود نداشت. لب‌های مادر که انگار بایک تیغ بریده بودن نصیب صورت بی‌روح اون شده بود و چشمان ریز اون نیز که انگار با مته سوراخ کرده بودن رو از عمه بزرگش به ارث برده بود. از نظر اخلاق فریده مثل مادرش مهربون و خون‌گرم و احساساتی بود یه دختر آروم و سربه‌زیر و مؤدب که کاری به کسی نداشت اون همیشه سرش تو کتاب و درسش بود و شاگرداول مدرسه‌اشون بود؛ اما بین فائزه و فریبا صدوهشتاد درجه فرق بود. فریبا خیلی لوند و شیرین و زیرک بود که این زیرکی رو از عمه بزرگش به ارث برده بود. فائزه برعکس دختر ساده و بی‌شیله‌پیله‌ای بود که اگر چشمای درشت مادر را به ارث برده بود کلاً شبیه مادر می‌شد. پدر همدانی و مادر گیلانی بود. نزدیک بیست سال بود که ساکن یکی از محلات پایین‌شهر تهران بودند. وقتی پدر سربازیش رو در شهر سرسبز گیلان می‌گذروند طی رفت‌وآمدهایی که به شهر داشت با مادر آشنا شد و یک دل نه صد دل عاشق اون شد. مادر هم رفته‌رفته شیفته نجابت پدر شده بود. پدر قدی متوسط داشت و کمی چاق بود؛ و موقع حرف زدن با مادر صورتش عین پسربچه‌ها گل می‌انداخت و همین نجابتش مادر رو بیش‌ازپیش شیفته اون کرد. مادر خیلی شیرین صحبت می‌کرد و یه ته‌لهجه‌ای هم داشت که اون رو موقع حرف زدن بامزه‌اش می‌کرد. گاهی هم که هیجان‌زده می‌شد با لهجه شیرین گیلکی صحبت می‌کرد؛ و در حرفه‌اش تکیه‌کلام‌های شمالی رو به‌طرز بامزه‌ای ادا می‌کرد. پدر اول شاگرد مغازهٔ یه مکانیکی بود که بعد از سال‌ها شاگردی حالا خودش اوستاکار شده بود و در یک مغازه چندم‌تری که به‌زور قرض‌وقوله طی سال‌ها قسط‌دادن نصیبش شده بود کار می‌کرد. پدر موهای فر پرپشتی داشت که این موها رو فائزه ازش به ارث برده بود. صبح‌ها وقتی به مغازه می‌رسید لباس کار سرمه‌ای یه‌سره‌ای رو تنش می‌کرد و شروع می‌کرد به کار. اون با اون قد متوسط و هیکل چاقش و اون موها و سیبیل فرخورده و پرپشتش برای مادر چهره یه مرد واقعی رو داشت. هرچند درآمدش بد نبود اما مجبور بود از صبح زود بره مغازش رو باز کنه و تا آخر شب داخل مغازه باشه؛ و از اونجایی که الحق هم اوستاکار، کاردرستی بود تا خود شب مشتری داشت و فرصت نداشت به اون موهای فرفریش یه دستی بکشه. آخر شبم در حالی که لباس سرمه‌ای یه‌سرش پر از روغن و گریس بود داخل حیاط منزل می‌شد. فوری می‌پرید گوشه حیاط لباس‌های روغنیش رو داخل تشت می‌انداخت و با تاید می‌افتاد به جون اونا و انقد چنگ می‌زد و می‌شست تا از روغن و گریس پاک بشه. اون‌وقت دستای پر از موهای فرخورده‌اش رو تا آرنج می‌شست و پاچهٔ شلوارش رو هم تا زانو بالا می‌زد و پاهای پرموش رو هم حسابی می‌شست. بعدم چند بار صورتش رو صابون می‌زد و می‌شست و سیبیل‌های پرپشتش رو حسابی دست می‌کشید و آخرسر هم یه دست به اون موهای فرخورده وزش می‌کشید و تمیز و پاکیزه داخل خونه می‌شد.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۸۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

حجم

۸۱٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۹۵ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان