کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان
معرفی کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان
کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان نوشتهٔ میشل اوباما و ترجمهٔ مرجان بوئینی و مهدی سجودی مقدم است. انتشارات مهراندیش این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این کتاب، از روی کتاب «شدن»برای نوجوانان بازنویسی شده است.
درباره کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان
«شدن» در سال ۲۰۲۱ به چاپ رسید. میشل اوباما در این کتابِ شرح حال، خوانندگان خود را به دنیایاش دعوت میکند. او از تجربههایی سخن میگوید که به زندگی او شکل و جهت دادهاند. برای مثال میشل اوباما از دوران کودکی خود در شیکاگو آغاز میکند و روند روایتاش را تا سالهای مادر شدن و اقامت چندساله در کاخ سفید ادامه میدهد. میشل صادقانه موفقیتها و شکستهای شخصی و عمومی خود را توصیف میکند و داستان زندگیاش را روایت میکند. این کتاب، روایت خواندنی، روشنگرانه و عمیقاً شخصیِ زنی کوشا است.
کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان، از روی کتاب شدن بازنویسی شده است تا برای نوجوانان نیز قابل خواندن باشد.
خواندن کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانان علاقهمند به کتابهای زندگینامهای پیشنهاد میکنیم.
درباره میشل اوباما
میشل لاوون رابینسون اوباما در ۱۷ ژانویهٔ ۱۹۶۴ در شیکاگو، ایلینوی به دنیا آمد. او وکیل و نویسنده است. میشل در ۲۸ سالگی با باراک اوباما ازدواج کرد و نخستین بانوی اول آمریکاییِ آفریقاییتبار در تاریخ ایالات متحدهٔ آمریکا شد. از این رو، میشل اوباما به مدت هشت سال، نقش بانوی اول ایالات متحدهٔ آمریکا را ایفا کرد.
او دانش آموختهٔ دانشگاه پرینستون و دارای دکترای حقوق از دانشگاه هاروارد است. میشل به محیطزیست نیز علاقه دارد.
وی در انتخابات ۲۰۱۶ ایالات متحدهٔ آمریکا از حامیان هیلاری کلینتون بود.
میشل اوباما در فهرست نظرسنجی سالانهٔ زن تحسین شدهٔ سال ۲۰۱۸ به عنوان مقام اول انتخاب شد.
بخشهایی از کتاب شدن؛ بازنویسی شده برای جوانان
«برای هشت سال در کاخ سفید زندگی کردم. جایی که تعداد پلههایش بیش از آن است که بتوانم بشمرم بهعلاوهٔ آسانسورها، یک سالن بولینگ و یک مرکز گلِ خانگی. من در تختی میخوابیدم که ملافههای شیک بر روی آن کشیده شده بود. غذایمان توسط بهترین تیم سرآشپز دنیا طبخ میشد و توسط حرفهایترینها که آموزششان بیشتر از آموزش در هتلهای پنج ستاره بود، سرو میشد. مأمورین سرویس مخفی با گوشیهای درِ گوششان و تفنگها و کلمات جدی، بیرونِ در میایستادند و تمام تلاششان را میکردند تا از حریم خصوصی زندگی ما بیرون بمانند. نهایتاً ما به آن بهشکلی عادت کردیم به عظمت عجیب خانهٔ جدیدمان و همچنین به حضور همیشگی و ساکت دیگران.
کاخ سفید جاییست که دو دخترمان در راهروهایش توپبازی کردند و از درختها در چمنِ جنوبی بالا رفتند. این کاخ جاییست که شوهرم، باراک اوباما، در اتاق تریتی، تا دیروقت بیدار میماند، گزارشها و پیشنویسهای سخنرانیها را میخواند، جایی که سانی یکی از سگهایمان بر روی فرش آن دستشویی میکرد. من میتوانستم در بالکنِ ترومَن بایستم و توریستهایی را که در جلوی دوربینهایشان برای گرفتن عکس سلفی ژست میگرفتند و با دقت از میان میلههای آهنی به داخل نگاه میکردند تا شاید بتوانند حدس بزنند که در داخل چه میگذرد را ببینم. روزهایی بودند که من از اینکه پنجرههایمان به دلایل امنیتی میبایست بسته باشند و اینکه نمیتوانستم بدون دردسر هوای تازه بخورم، احساس خفگی میکردم. اوقات دیگری هم بودند که من از شکفته شدن گلهای سفیدِ ماگنولیا در بیرون، شلوغی هرروزهٔ کارِ دولت و شکوه خوشامدگوییِ نظامیان متحیر میشدم. روزها، هفتهها و ماههایی بودند که من از سیاست نفرت داشتم. و لحظاتی بودند که زیبایی این کشور و مردمانش آنقدر از اندازه خارج بود که من نمیتوانستم کلامی بگویم.
بعد تمام شد. حتی اگر پیشبینیاش را میکردید، حتی اگر هفتههای آخرتان پر از خداحافظیهایی پر از احساس باشد، آن روز برای خودش هنوز مبهم است. دستی بر روی انجیل میرود؛ قَسمی تکرار میشود. صندلی رئیسجمهوری برداشته میشود و صندلی دیگری وارد میشود. کمدهای لباس خالی میشوند و دوباره ظرف چند ساعت پر میشوند. به همین شکل سرهای جدید بر روی بالشهای جدید قرار میگیرند شخصیتهای جدید، رؤیاهای جدید. و وقتی که تمام میشود، وقتی شما برای بار آخر از درِ مشهورترین آدرس دنیا بیرون میروید، درواقع، برای یافتن مجدد خودتان به طرقِ مختلف رها شدهاید.
پس بگذارید ازاینجا با یک حادثهٔ کوچکی که مدتی نهچندان دور اتفاق افتاد، شروع کنم. من در خانهٔ آجرقرمزمان که خانوادهام اخیراً به آنجا نقلمکان کردهاند، بودم. خانهٔ جدید ما دو مایل از خانهٔ قدیمیمان فاصله داشته، در یک محلهٔ آرام و خلوت. ما هنوز مشغول جابهجایی هستیم. در اتاق نشیمن، وسایلمان را همانگونه که در کاخ سفید بود، چیدهایم. یادگاریهای زیادی در گوشهوکنار خانه داریم که به ما واقعی بودنِ آن زمان را یادآور میشوند عکسهای خانوادگیمان در کمپ دیوید، گلدانهایی که دانشآموزانِ بومی آمریکا به من داده بودند، کتابی به امضای نلسون ماندلا. چیز عجیبِ آن شب این بود که همه رفته بودند. باراک در سفر بود. دختر کوچکتر من، ساشا، با دوستانش بیرون بود. دختر بزرگتر من، مالیا، قبل از اینکه به کالج برود، در نیویورک کار و زندگی میکرد. تنها من بودم، دو تا سگِمان و خانهای خالی و ساکت که من برای هشت سال آن را تجربه نکرده بودم.»
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
حجم
۱٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه