کتاب روز خواستگاری
معرفی کتاب روز خواستگاری
کتاب روز خواستگاری نوشتهٔ آیناز حسنی آشورزاده در انتشارات نظری چاپ شده است.
درباره کتاب روز خواستگاری
جلوی آیینه ایستاده بودم و روسری گلدار قشنگم را روی سرم میبستم هنوز هم بعد از گذشت یک سال باورم نمیشد که امام به ایران برگشته است و شاه از سرزمین زیبای من فرار کرده است. هنوز آثار شعارهایی که مردم این سرزمین بر روی دیوارها نوشته بودند باقیمانده است.
با صدای مادر که مرا صدا میزد از این افکار بیرون آمدم و از پلهها بهطرف پایین سرازیر شدم. بهطرف مادرم رفتم و بوسهای کوچک بر روی گونههای زیبایش نهادم. مادر در حال ریختن چای بود و همینطور با من صحبت میکرد:
ــ امروز همسایههای جدیدمون به خونهی روبهروی پنجرهات میآیند و من هم تصمیم گرفتم که با کمک تو یک نهار خوشمزه درست کنم.
+ خیلی خوبه . در اینیک سالی که به خرمشهر اومدیم هنوز هم شما و بابا احساس تنهایی میکنید شاید با اومدن آنها این احساس از بین بره .
مامان با گذاشتن چای بر روی میز حرفم را تائید کرد. با ورود پدر به آشپزخانه صبحانهام را تمام کردم و بهطرف اتاقم به راه افتادم. ایکاش همسایههای جدیدمان دختری هم سن و سال من داشته باشند تا من هم از این تنهایی دربیایم. از وقتیکه برادرم مهدی برای ادامه تحصیل به تهران رفت خیلی تنها شدم چونکه ما دو نفر دوستان و همدمان خوبی برای یکدیگر بودیم. کتابم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع به خواندن کردم. عاشق کتاب بودم و هرروز سعی میکردم حداقل یک ساعت در روز را به مطالعه این کتابها
بپردازم. احساس خستگی میکردم، کتابم را بستم و به چشمهایم اجازهی بسته شدن دادم.
کتاب روز خواستگاری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای معاصر ایرانی با موضوع انقلاب اسلامی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب روز خواستگاری
ــ زهرا دخترم بلند شو دوساعته که خوابیدی دیگه الآن همسایههای جدیدمان از راه میرسند.
با صدای مادر از خواب بیدار شدم. وقتی به ساعت نگاه کردم دوازده ظهر را نشان میداد. از دست خودم عصبانی بودم چون قرار بود که در درست کردن غذا به مادرم کمک کنم. بلند شدم و دستانش را بوسیدم و گفتم:
+ مامان باید منو ببخشی چونکه توی درست کردن غذا کمکت نکردم.
ــ دیدم خوابی دلم نیامد بیدارت کنم اما زیاد خوشحال نباش چون سالاد رو گذاشتم تا دختر تنبلم درست کنه.
خندیدم و بلند شدم، آبی به دست و صورتم زدم و چادرم را برداشتم تا اگر همسایههایمان رسیدند سرم کنم. بهطرف آشپزخانه راه افتادم. پدرم روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و با مادرم صحبت میکرد.
به طرفش دویدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و بوسهای آبدار روی سرش گذاشتم همانطور که دستم رو از دور گردنش باز میکرد گفتم:
+ سلام بر پدر مهربانم
ــ سلام به روی ماهت. ببینم خانم، شما به دخترتان یاد ندادید که وقتی کسی رو می بوسه نباید آب دهنش رو روی سروصورتش خالی کنه؟ من از دست این دخترتان یک روز هم آسایش ندارم.
من که از لحن حرف زدن بابا خندهام گرفته بود باحالت قهر و دستبهسینه کنار صندلی پدرم نشستم. بابا هم که از من تقلید میکرد به همین حالت و پشت به من روی همان صندلی نشست. مادر سینی چای را روبهرویمان گذاشت و روی صندلی نشست و از ته دل خندید:
ــ ببینم شما دختر و پدر، بزرگ نشدید؟ این لوسبازیها مال بچههاست.
لبخند مرموزی زدم و پشت صندلی بابا ایستادم و شروع به قلقلک دادنش شدم صدای خنده و نکن نکن های پدر بلند شد تا اینکه صدای ایستادن اتومبیلی را در کنار در شنیدیم:
ــ بلندشید لباسهایتان را بپوشید که همسایههایمان از راه رسیدند.
مادر مشغول دود کردن اسپند شد و من هم چادرم را پوشیدم و باهم بهطرف همسایهها حرکت کردیم. با دیدن دختری که هم سن و سال خودم بود خدا را چند بار شکر کردم.
آن خانواده یک پسر و یک دختر داشتند .
حجم
۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه
حجم
۸۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۴۴ صفحه