دانلود و خرید کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟ جک کانفیلد ترجمه الهام السادات مکی

معرفی کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟

کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟ نوشته جک کانفیلد و مارک ویکتور هانسن است که با ترجمه الهام السادات مکی منتشر شده است.

درباره کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟

این کتاب که به‌صورت دوزبانه منتشر شده است داستان‌های کوتاهی از نزدگی مختلف آدم‌ها است که درگیر اتفاقات سخت و گاهی پیچیده می‌شوند. این کتاب روایتی انسانی از زندگی آدم‌هایی است که گاهی مشکلاتی بسیار پیچیده‌تر از ما دارند. 

کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟ به ما کمک می‌کند خودمان را در مرکز جهان هستی نبینیم و سعی کنیم جهان را زیباتر از قبل درک کنیم. نویسندگان که از محبوب‌ترین سخنرانان الهام‌بخش آمریکایی‌اند در این کتاب به شما کمک می کند دیدگاهتان را تغییر دهید و زندگی را جور دیگری برای خودتان تعریف کنید. این داستان‌ها دربردارنده‌ی موضوعاتی مانند عشق، دوستی‌های طولانی، رها نکردن شغل، مادر شدن و زندگی بخشیدن به فرزندان است. این کتاب که بیش از ۸ میلیون نسخه از آن فروش رفته است به شما کمک می‌کند نگاهتان به زندگی را تغییر دهید. 

خواندن کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به یک زندگی شاد پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آیا زمین برای شما می لرزد؟

بسیاری از آمریکائی‌ها با داستان شازده کوچولوی آنتوان دوسنت اگزوپری آشنا هستند. این داستانی عجیب و غریب است و به همانقدر که مناسب کودکان است، داستان تفکربرانگیزی برای بزرگسالان است. عدهٔ کمی وجود دارند که از سایر آثار و نوشته‌های سنت اگزوپری آگاهی داشته باشند.

اگزوپری خلبان هواپیمای جنگنده بود و بر علیه نازی‌ها می‌جنگید و در یکی از این عملیات‌ها کشته شد. پیش از جنگ جهانی دوم او در جنگ داخلی اسپانیا علیه فاشیست‌ها شرکت داشت. بر اساس این تجربه او داستان جذابی به نام لبخند نوشت. اکنون می‌خواهم این داستان را برای شما بازگو کنم. البته مشخص نیست که این داستان تخیلی است یا سرگذشت شخصی اوست، ولی من تصور می‌کنم که سرگذشت شخصی اوست.

او می‌گوید توسط دشمن دستگیر شد و به زندان افتاد. از نگاه تحقیرآمیز و رفتار خشن زندانبانانش فهمیده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد. از اینجا به بعد داستان را آنگونه که به یاد می‌آورم با کلمات خودم تعریف می‌کنم.

«مطمئن بودم که قرار است کشته شوم. بسیار عصبی و آشفته بودم. با دستپاچگی جیب‌هایم را گشتم به این امید که شاید یک نخ سیگار از زیر دست بازرسان در رفته باشد. یکی پیدا کردم، اما به دلیل لرزش دست‌هایم به سختی می‌توانستم آن را به لبانم نزدیک کنم. کبریتی هم برای روشن کردن آن نداشتم.

از لای میله‌های زندان نگاهی به زندانبانم انداختم، در حالی‌که او از نگاه کردن به من پرهیز می‌کرد. هرچند که انسان به اشیاء و یا اجساد نگاه نمی‌کند. من فریاد زدم: «آتیش داری؟» نگاهی به من کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت و جلو آمد تا سیگارم را روشن کند.

همچنان که جلو می‌آمد و کبریت را روشن می‌کرد، ناخواسته نگاهش با نگاه من برخورد کرد. در آن لحظه من لبخند زدم. هر چند که نمی‌دانم چرا این کار را انجام دادم. شاید به این دلیل بود که بسیار عصبی بودم و شاید هم به این علت که معمولاً وقتی انسان‌ها به یکدیگر نزدیک می‌شوند، لبخند می‌زنند. به هر صورت من لبخند زدم و این عمل همانند جرقه‌ای بود که از فضای خالی میان قلب‌های ما و روح‌های انسانیمان بیرون پریده بود. می‌دانستم که او نمی‌خواهد اما لبخند من از میان میله‌های زندان عبور کرده بود و لبخندی را بر لبان او آورده بود. او سیگارم را روشن کرد اما در کنارم ماند و همچنان به من لبخند می‌زد.

من نیز به لبخند زدن ادامه دادم، اما این بار آگاهانه. فقط او را یک انسان می‌دیدم نه زندانبان. به نظر می‌آمد که دید او هم نسبت به من تغییر کرده است. او پرسید: «بچه داری؟» گفتم: «بله، اینجاست، اینجاست.» با دستپاچگی کیفم را در آوردم و به دنبال عکس خانواده‌ام گشتم. او هم عکس خانواده‌اش را درآورد و راجع به امید و نقشه‌هایش برای آنها صحبت کرد. چشمانم پر از اشک شد. گفتم که می‌ترسم هرگز فرصت دیدن دوباره خانواده‌ام را نداشته باشم و شاهد بزرگ شدن فرزندانم نباشم. اشک در چشمان او نیز حلقه زد.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

حجم

۰

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۹۶ صفحه

قیمت:
۱۸,۰۰۰
تومان