کتاب لبه تاریکی
معرفی کتاب لبه تاریکی
کتاب لبه تاریکی نوشتۀ طیبه نجیب است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. لبه تاریکی داستانی بلند و عاشقانه که با رویکرد ادبیات بومی نوشته شده است. روایتی از دلدادگی دو جوان به یکدیگر که تناسبات و تعصبات قومی و روستایی برای ازدواج آنها مشکلاتی ایجاد کرده است و همین مسئله داستان را با تعلیق و کشش روبرو کرده است.
درباره کتاب لبه تاریکی
لبه تاریکی به همین اعتبار داستانی است بسیار ایرانی و ریشه در تاروپود سنتهای کهن ایرانی و حتی میتوان به برخی از بخشها و ایدههای روایی در آن نگاهی اسطورهای داشت و از طرف دیگر ریشه دواندن باورهای دینی را در دل سنتهای زیستی خانواده روستایی ایران در آن جستجو کرد. اینهمه اتفاق در دل یک داستان بلند عاشقانه مهمترین اتفاقی است که با خوانش «لبه تاریکی» برای مخاطب داستان ایرانی رخ میدهد که عادت به خوانش کلیشههایی از پیش مشخص از داستانهای ایرانی داشته است.
نجیب در داستان خود سعی کرده گویش محاورهای روستاهای شمال ایران را زنده کند. دیالوگهایی او سرشار از شیرینی و عطر بکر بودن این زبان و الگوهای حاکم بر آن را دارد و بدون شک برای بسیاری از مخاطبان ادبیات و زبان فولکلور در ایران امری جذاب و خواندنی است. نجیب همچنین با الهام از اصول و بنیانهای زندگی روستایی دست به توصیفهای خود توانسته تصویری زیبا و جذاب و متناسب با تم محوری داستان که روایتی از عشق سرشار دو جوان به یکدیگر است دست پیدا کند که بر زیبایی و قوام اثر بسیار افزوده است.
خواندن کتاب لبه تاریکی را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
علاقهمندان به داستانهای ایرانی میتوانند از خواندن این کتاب لذت ببرند.
درباره طیبه نجیب
طیبه نجیب متولد سال ۱۳۵۹ نویسنده ایرانی میباشد. نجیب ساده مینویسد. به سنت داستاننویسان دهه هشتاد و نود اهل بازیهای فرمی در داستان کوتاه نیست. هدفش که روایتگری از دغدغههای اجتماعیاش است را نه با وسیله فرم که با محتوای نازک و شیرین و نیز زبان بسیار ساده و لطیف نگارشش تأمین و توجیه میکند و همین مسئله بستر کشفهای تازهای را در این مجموعه از سوی او فراهم میسازد.
بخشهایی از کتاب لبه تاریکی
کمرش را روی نردههای کوتاه ایوان خم کرد و به جادهای نگاه کرد که بهموازات گرگرود کشیده شده بود تا پشت کوهها. میدانست امروز یا فرداست که پیدایش شود. همان روزها که سفتی سینههایش به گردو میزد و خون بزرگشدن توی تن و هیکلش دویده بود، اولینباری بود که ماندنی را دید و بعدها هر دو به هم گفتند از همان نگاه اول، شببیداریهایشان شروع شده بود و صبحها با خیال یکدیگر چشم باز میکردند.
حالا هم کمر خمانده بود روی نرده و میدانست که میآید. دیروز نیامده بود و امروز بهوقت چاشت نرسیده پیدایش میشد حتماً، تا میوهها را بار ماشین کنند و او براند به سمت شهر.
پیرایهبانو اما هراسان از حرف و حدیثها، ابرو درهم کرد: «ناهید چه میکنی؟ همهش پشت تو وامانده! مردم حرف در میآرن برامان»
ناهید سر چرخاند رو به مادر و هیچ نگفت و رفت توی مطبخ سیاه شده گوشۀ حیاط و خودش را با هیمههایی که رویهم انگار پیش چشمش بیهیچ حیایی عشقبازی میکردند، سرگرم کرد و خیالش کشید به آن روز که ماندنی گفته بود میخواهمت که گفته بود به ما ربطی ندارد اهل آبادیات نه از غریب دختر میگیرند و نه به غریب دختر میدهند. ناهید سربهزیر انداخته و با چین دامن بازی کرده بود: «نمیگذارند ...» ماندنی گفته بود نفوس بد نزن و از همان روز بود که ناهید، این خیال را که ماندنی شویش شود، مثل خیالی شیرین توی خواب و بیداری مزه کرده بود.
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه