کتاب من هستم گیلگمش
معرفی کتاب من هستم گیلگمش
نمایشنامهٔ من هستم گیلگمش نوشتهٔ سعید تشکری است و توسط انتشارات کتاب نیستان راهی بازار کتاب شده است.
درباره کتاب من هستم گیلگمش
نمایشنامهٔ من هستم گیلگمش مجموعهای از هفت نمایشنامه با نامهای بیهقی و عوفی هر دو تو را نوشتهاند، من کاتبم، شاهزاده مرده است، بانی بنوک، روزی محرری، من نوغانیام، حجره خودرشید و من هستم گیلکمش است. تشکری سعی کرده است در نمایشنامههای خود به سبک خراسانی ادای احترام کند و به جز بهرهگیری از زبان این سبک، از شخصیتهای آن دوره مثل بیهقی و عوفی در نمایشنامهٔ خود استفاده کند. در نمایشنامهٔ دوم هم به دوران تیموریان رفته و سعی کرده فضای هنری آن زمان را توصیف کند. نمایشنامههای تشکری اغلب، زبانمحور هستند تا فضامحور؛ یعنی نویسنده برای روایت نمایش بیشتر متوسل به زبان بوده تا خلق و چینش صحنه. به همین دلیل خواندن این نمایشنامه از لحاظ زبانی بسیار دلچسب است.
در نمایشنامهٔ سوم، با فضای امروز مواجهیم. جنگ، نویسندگی و فداکاری و ایثار از موضوعات اصلی این بخشاند. نمایشنامهٔ چهارم هم در دنیای معاصر میگذرد و تیمارستان و زورخانه و سالن بیلیارد از فضاهای اصلی آن هستند. نمایشنامهٔ پنجم در مکانِ نوغان و نمایشنامهٔ ششم در زمانِ قاجاریه میگذرد و روایت میشود. و در نهایت، در نمایشنامهٔ آخر هم شخصیتهایی چون جان نیکسون، فیلیپ راث و ارنست همینگوی در دنیایی تخیلی حضور دارند.
خواندن کتاب من هستم گیلگمش را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
مطالعه من هستم گیلگمش را به علاقهمندان به حوزهٔ تئاتر و ادبیات نمایشی و همچنین ادبیات فارسی و تاریخ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من هستم گیلگمش
عوفی و بیهقی در بندستان سنگ و آب هستند. نمور، تخته سنگ است و زنجیرهای بسته بر سنگ.
بیهقی: چگونه توانستی؟
عوفی: به اذن خدا و خیال.
بیهقی: یعنی صد سال بعد است و من چنان تو آمدهام در جوامعالحکایات؟
عوفی: بله برادر، کتاب را سوزاندند، تنها ورقهایی چند مانده است.
روزگار ورق خورد.
بیهقی: خدای من! من مردهام!
عوفی: تو زندهای با همان چند صد صفحه تاریخ بیهقیات. پرسشی دارم میخواهم بدان پاسخ گویی. اکنون کدام بخش از تاریخ را دوست میداشتی کاملتر مینوشتی؟
بیهقی: ای جان من. ای کاتب چه نیکو پرسیدی. من سلطانی نیکو دارم. کاش او را به کمال مینوشتم.
عوفی: کدام سلطان؟
ساحره جیغ میکشد.
ساحره: شویم مُرد. شویم مُرد. ابوالفضل بیهقی مُرد. با مشتی کتاب. حالا چه کسی نان مرا میدهد؟
***
صدای باد و بیابان به جای صدای دریا. رسول و صفدر خارکن با هم همسفرند و همسفره! کنار سایهٔ درختی در صحرا.
رسول: همیشه از خود میپرسم این چه وصیتی بود پدرجان؟ دلیل این همه راه آمده چیست؟ شلوغی و آبادی و دریا و سرسبزی و آن همه رونق و کسب و کار و درآمد کجا و این برهوت و بیابان و خلوتی کجا؟ چرا اینگونه وصیت کردی پدرجان؟ راه طولانی دیلم و طبرستان تا خراسان و توس و سناباد، با آن همه خطری که برای کاروانهایی که با آنها همراهشان شدم. چند هفته است در راه بودم تا حالا به همان جایی رسیدم که تو وصیت پدرکردی. ولایت توس! سناباد و نوغان! نوغان همین جاست؟! چقدر غریب است این ولایت! در این راه طولانی تا رسیدن به اینجا، آن همه ولایت آباد و آن همه آبادی کوچک و بزرگ بود. از دیلم تا طبرستان و بعد خراسان. صدها ولایت است. ای کاش وصیت تو جایی دیگر بود. حتی دورتر از اینجا. به مرو، یا هرات، بلخ، یا جایی در عراق عجم، سپاهان، ری، سیمره، خرقان، یا در جنوب، سرزمین پارس و پسا هر جایی آبادتر از اینجا.
صفدر خارکن: کجایی جوان؟
رسول: همین جایم. به حرفهای پدر خدابیامرزم فکر میکردم و این راه و این ولایت! و البته وصیتش...
صفدر خارکن: رسول... خداراشکر کن به سلامت رسیدیم. حالا بگو ببینم باز هم با من همراهی یا همسفری با یک خارکن پر حرف تو را خسته کرده و راهت را از راهم جدا میکنی؟
رسول: من مثل حال و هوای ولایت شما غریبم. تنهایم نگذارید.
صفدر خارکن: فکر میکردم تا حالا فهمیده باشی من هم مثل تو اینجا میهمانم.
رسول: یعنی شما اهل سناباد و نوغان نیستید؟
صفدر خارکن: نه جوان.
حجم
۱۶۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۶۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه