کتاب آشار
معرفی کتاب آشار
کتاب الکترونیکی «آشار» نوشتهٔ عبدالواحد رفیعی در انتشارات آمو چاپ شده است. عبدالواحد رفیعی داستاننویسی اهل افغانستان است هرچند بسیاری او را یک طنزنویس میدانند.
درباره کتاب آشار
فضای بومی و زبان بومی از ویژگیهای بارز داستانهای رفیعی است که در آثار کمتر نویسندهٔ امروز افغانستان میبینیم. او نشان میدهد که مردمش را خوب میشناسد و با آداب و رسوم و حتی خرافات این مرز و بوم زندگی کرده است. داستانهای" آشار"؛ "برفباد" و "بازگشت سلیمان" نشان از نویسندهای دارند که میتواند در روند داستاننویسی افغانستان حرفی برای گفتن داشته باشند.
کتاب آشار را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستان افغانستان پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب آشار
در این گیرودار دَم و بوی، دخترک پیدا شد. دختری باریکاندام و بلندقامت، با صورتی استخوانی و رنگپریده، گفتی تازه از زیر خاک برآمده، چرک و ریم پاهایش تا کمی از ساق پا را سیاه کرده بود و به گونهٔ مشمئزکنندهیی به چشم میزد. چشمهایش در زیر ابروان پررنگش، ته چاهی را به یاد میآورد که آخرین باقیماندهٔ آبش در حال خشک شدن باشد. طوری وارد شد که گفتی آخرین بقایای توانش را در برنده خلاص میکند. دختر بود، مگر بهنظر میآمد، مادرِ چند اولاد باید باشد. خاله کته که او را دید، با بیاعتنایی، در حالیکه انگشتش را از درون موهایش بیرون میآورد، گفت: "خوشآمدی صغری جان!"
دخترک زُنگی زد و در گوشهٔ دیگر سکو، روبهروی خاله کته، نشست. خاله کته لاتهاش را روی پیشانی کشید و دو دستش را دور زانوی یک پایش حلقه کرد و پای دیگرش را از بلندی سکو به پایین رها کرد و با بیحوصلهگی پرسید: "مادرت چُطورَه، ناجور بود، خوبتر شده؟"
و بدون آنکه معطل جواب دخترک بماند، ادامه داد: "صُبَکی دَ دیست خُوار ریزهگکت یک کمی موملایی رَوان کدوم، بَچُّم خورد که نخورد؟"
دخترک جواب داد: "اَرِه خورد."
در همان حال، آرام کاسهیی را از زیر لاتهاش بیرون آورد و پهلوی خود گذاشت. طوری گذاشت که گفتی نمیخواهد صدایی از آن بلند شود. پرسید: "آشار والِهتان تَبال نَامَدَن؟"
خاله کته که چشمش به کاسه افتاد، در دلش حدس زد که دخترک برای چه کاری باید آمده باشد، مگر چیزی به زبان نیاورد. از جا بلند شد و در حالیکه به تنور نزدیک میشد، جواب دخترک را نیز داد: "نه جان، تا آلی نَامَدن."
بوی مطبوع شوروا فضای دمکردهٔ برنده را پرکرده بود و دخترک دمبهدم صدای قُلپقُلپ گلویش را بلندبلند میشنید. پیش خودش فکر کرد: سرِ چاشته، چُطور دیر کدن؟ که خاله کته او را از این دغدغه رهایی داد: "تا یک خرمورَه چَپَر نکده، نخواد بیایند. بَلْکم آلی خلاص شون دیگه... سایه کج شده."
و با اشارهٔ دست سایهٔ دیوار را نشان داد که تازه به اندازهٔ یک بند انگشت رو به شرق افتاده بود و نشان میداد که روز از نیمه گذشته است.
حجم
۷۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۷۰٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه