کتاب روزبان
معرفی کتاب روزبان
کتاب روزبان نوشته حامد نوذری است. این کتاب را انتشارات نگار تابان منتشر کرده است.
درباره کتاب روزبان
این کتاب داستان پسر جوانی است که در یک شب توفانی و بارانی بهدنیا آمده است. یک روز زمانی که هنوز کودک است پدرشان برای خریدن شیرخشک بیرون میرود و هرگز بهخانه برنمیگردد. او کمکم بزرگ میشود و به مدرسه میرود و آرزو دارد که جادوگر شود. اما معلمش او را جدی نمیگیرد و او را مسخره میکند.
یک روز زمانی که پسرک در خیابان است. مردی را میبیند که شبیه جوانیهای پدرش است میبیند. مرد به او میگوید پدرش قرار است به زودی برگردد. پسر به مرد میگوید میخواهد جادوگر شود و مرد به او میگوید او واقعا جادوگر است و این موضوع را دیگران نمیدانند.
این کتاب اثری سوررئال است که درباره کشمکش درونی قهرمان داستان روایت میکند.
خواندن کتاب روزبان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب روزبان
پدرم همیشه تنها کنار بخاری میخوابید و مادرم هم بین من و خواهرم در آن گوشه از خانه. اولین شبی بود که پدر در خانه نبود و من از دزد میترسیدم. در رختخوابم دراز کشیدم و پتو را دور خودم پیچاندم تا اگر دزدی آمد مرا نبیند. پدرم یکبار گفته بود دزد به زیرزمینها نمیزند. خانهمان چهار پله زیر حیاط بود. سقف خانهمان طاقدار بود و یک ترک بزرگ هم داشت. خانهٔ ما یک اتاقخواب بیشتر نداشت. وقتی پدرم دیگر نبود، در آن اتاق یا صدای گریهٔ خواهرم شنیده میشد یا صدای چرخخیاطی مادرم. چند روز بعد از آن مادرم تقریبا هر شب تا دیروقت خیاطی میکرد. شامم را که حاضر میکرد، میگفت کار زیاد دارد و لباسهای زیادی را باید آماده کند. برایم یک عروسک پارچهای دوخته بود تا به قول خودش با آن سرگرم شوم. یکبار از او دربارهٔ اشکهایش که پرسیدم، گفت چیز مهمی نیست پسرم.
قبلا که پدر در خانه بود، مادرم فقط وقت پوست کندن پیاز اشک میریخت. شاید پارچهها هم مثل پیازها اشک آدم را در میآورند. خواهرم مدام جیغ میکشید. من هم یک خانهٔ قرمز، یک درخت سبز و یک خورشید زرد در دفتر نقاشی فیلیام میکشیدم. عکس فیل روی دفترم را که میدیدم یاد آن مرد میافتادم. اسمش صابخونه بود. بعد از رفتن پدرم چند بار در خانه ما آمد. کچل بود و یک خال بزرگ روی ابرویش داشت. یک بار از دور صدایش را شنیدم که میگفت زودتر تخلیه کنید.
من نمیدانستم تخلیه یعنی چه. ولی شکمش مرا یاد فیل میانداخت. مادرم میگفت آدمهای چاق شکمشان بزرگ است چون زیاد غذا میخورند. مردی که من دیدم به نظر خیلی گرسنه میرسید. فکر میکردم که غذاها را با قابلمه قورت میدهد. به خاطر همین هم شکمش اینقدر بزرگ شده. من نمیدانستم دیروقت یعنی کِی. هر شب سعی میکردم بیدار بمانم تا ببینم دیروقت کِی است که مادرم تا آن موقع بیدار میماند. اما هر روز صبح یکدفعه با صدای کلاغها از خواب بیدار میشدم و اصلا نمیفهمیدم که دیشب چه موقع خوابم برده است.
خانم مینایی از صدای کلاغ میترسید. هر وقت کلاغها روی شاخههای خشک شده درخت پشت پنجره کلاس مینشستند و قارقار میکردند به من میگفت که پنجره را ببندم. من همیشه کنار پنجره مینشستم تا کلاغها را ببینم. چشمان خانم مینایی رنگ آسمان تابستان بود. من نمیتوانستم در چشمهایش خیره شوم. وقتی میخندید روی لپهایش سوراخ میشد. خانم مینایی شکمش بزرگ نبود. کچل نبود و خال هم نداشت. بعضی وقتها مهربان بود. هر وقت میخواست تختهپاککن را از روی تختهسیاه بردارد مجبور بود کمی بپرد و ما هم میخندیدیم. علی هم میخندید. علی یک بار به من گفت کلاغها با آدمها دوست نمیشوند. علی گفت در آینده میخواهد دکتر قلب بشود. سر کلاس کنار من مینشست. همیشه بوی اودکلن میداد. موهایش صاف و سیاه بود. عینکی هم بود. علی از همین بچگی شبیه دکترها بود. خانم مینایی از من پرسید که میخواهم چهکاره شوم؟ وقتی جوابش را دادم خندید. علی و همهٔ بچههای مهدکودک خندیدند. من ناراحت شدم و سرم را پایین انداختم. خانم مینایی با خنده گفت که جادوگری شغل نیست! جادوگری فقط در قصهها و فیلمهاست. قصهها و فیلمها هم الکیاند.
حجم
۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
حجم
۸۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۹۰ صفحه
نظرات کاربران
یک اثر عالی و سورئال
داستان خیلی خوبی بود. باید از قبل کمی مطالعه داشته باشیم درمورد سبک سوررئال و جریان سیال ذهن تا متوجه روند داستان بشیم. البته مشخصه از روانشناسی و فسلفه هم خیلی خوب استفاده شده. دوس داشتم در کل
چیزی از کتاب نفهمیدم.