دانلود و خرید کتاب زفی شورشی لوکاس هارتمان ترجمه کتایون سلطانی
تصویر جلد کتاب زفی شورشی

کتاب زفی شورشی

معرفی کتاب زفی شورشی

کتاب زفی شورشی، نوشته لوکاس هارتمان با ترجمه کتایون سلطانی در نشر کتاب چ به چاپ رسیده است.

 درباره کتاب زفی شورشی

 یان شاهزاده‌ای خجالتی  است که در یک قصر بزرگ اما کم‌نور هماره تعداد زیادی نگهبان و محافظ ظندگی می کند. او نباید از قصر بیرون برود چون اجازه این کار را ندارد. او بازی هم نمی تواند بکند چون حتی به او اجازه بازی کردن هم نداده اند. وقتی یان با زفی، دختری که حق دارد هر کاری انجام دهد، آشنا می‌شود زندگی اش متحول می‌شود. اما این تحول با هیجان زیاد و خطر همراه است.

 این رمان بسیار تاثیرگذار است و زبانی روان و شاعرانه دارد.

خواندن کتاب زفی شورشی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان علاقه مند به ادبیات داستانی مخاطبان این کتاب‌اند.

بخشی از کتاب زفی شورشی

چیزی نگذشته بود که این مدل جدید حرف زدن، نه‌تنها در قصر، بلکه حتی بیرون قصر هم مرسوم شد. مردم گرچه از بالا رفتن مالیات عصبانی بودند و از دست شاهزاده‌ی نُنُری که محافظتش آن‌قدر پُرهزینه بود هی حرص می‌خوردند، خودشان هم تا مدت‌ها موقع حرف زدن سین اول کلمه‌ها را جا می‌انداختند و فکر می‌کردند این شکل حرف زدن باکلاس است و وقتی پادشاه به مدت چند ماه، حتی سین وسط و آخر کلمه‌ها را هم جا می‌انداخت، مردم هم به تقلید از او همین کار را می‌کردند.

اما ایزابِلا از ممنوع شدن سین به‌شدت ناراضی بود و سر این موضوع بحث‌های تندی با فِردیناند می‌کرد.

یک‌بار به پادشاه گفت: «مَرد، چرا چرند می‌گویی؟ آخر سین چه‌طوری ممکن است به بچه آسیب بزند؟»

فِردیناند گوش‌هایش را گرفت و با قیافه‌ای دردمند گفت: «ایزابِلا، خواهش می‌کنم، تورابه‌خدا از آن... آن چیز خطرناک اسم نبر. وقتی اسمش را می‌شنوم تا مغز استخوانم تیر می‌کشد. وقتی به من چنین حالی دست می‌دهد، دیگر ببین بچه‌مان چه حالی پیدا می‌کند!»

عاقبت ملکه گفت: «امان از تو! باشد، اگر این‌قدر برایت مهم است، قول می‌دهم که دیگر اسمش را نبرم.» لحظه‌ای مردد ماند. خودش هم از فکری که توی کله‌اش جرقه زده بود، به وحشت افتاده بود.

«در عوض تو هم باید قولی به من بدهی!»

«چه قولی؟»

«باید قول بدهی گاهی به یان اجازه‌ی هواخوری بدهی!»

«کجا؟»

«بیرون. توی حیاط قصر.»

«بیرون؟» فِردیناند همان‌طور که روی مبل نشسته بود یکهو از جایش پرید بالا، انگار زنبور نیشش زده بود.

«عقلت را از دست داده‌ای؟ اصلاً متوجه هستی چه می‌گویی؟»

«هر بچه‌ای هوای تازه لازم دارد. حکیم‌باشی قصر هم همین را می‌گوید.»

«ولی آن مَردک پیش من حرف دیگری می‌زند. باید گوشمالی‌اش بدهم!»

«خُب، از تهدیدهای تو می‌ترسد. برای همین فقط چیزی می‌گوید که تو دوست داری بشنوی.»

«نخیر، برعکس! فقط حرف دل جناب‌عالی را می‌زند!»

«هیچ فرقی ندارد حرف دل چه کسی را می‌زند. نمی‌توانی تمام عمر بچه را حبس کنی.»

پادشاه هی توی اتاق بالاوپایین رفت و لباس‌خواب عنابی‌رنگش هی از پایین کشیده شد روی زمین.

«هنوز برای چنین کاری خیلی زود است. قبل از هر چیز به خطرهایی فکر کن که بیرون قصر در کمین بچه نشسته‌اند: باران! تگرگ! رعدوبرق! طوفان! بعدش هم آفتاب تند‌و‌سوزان! و آن‌همه حشره‌ی جورواجوری که در هوا پرواز می‌کنند! زنبورهای معمولی، زنبورهای چاق و پشمالو، پرنده‌های شکاری! و هر گوشه‌ی بیرون پُر از گردوغباری است که بینی را کیپ می‌کند و سفیدی چشم را قرمز. چاهِ توی حیاط را هم فراموش نکن، چاهی به عمق پنجاه متر! و در کنارش درخت پوسیده و کهن‌سال... سِپی… اِهِم، منظورم درخت پیدار بود. آن درخت آن‌قدر پیر و پوسیده است که هر لحظه ممکن است بشکند و بیفتد زمین! بگو ببینم، نکند قصد داری بچه‌مان را به کشتن بدهی؟»

ملکه گفت: «عزیز من، اولاً توی قصر هم گردوخاک هست. و درباره‌ی قضیه‌ی سپیدار، به نظر من...»

شاه فریاد زد: «خواهش می‌کنم... اسمش را نبر! تو به من قول داده بودی!»

«بسیار خُب. درباره‌ی قضیه‌ی پیدار، به نظر من دیگر واقعاً وقتش رسیده که یان درختی واقعی را از نزدیک ببیند. گوش کن ببین چه می‌گویم: اگر خواهشم را رد کنی، از لج تو هم که شده از این به بعد همچنان می‌گویم: سپیدار، سیب، سوزن، سنجاق...»

«قبول می‌کنم، قبول می‌کنم!» پادشاه پیشانی‌اش را با آستینش خشک کرد. «اما بگذار لااقل تا هفت‌سالگی‌اش صبر کنیم. تا آن موقع کمی وقت داریم که خودمان را برای این سیروسیاحت… منظورم این است که برای این گردش و هواخوری آماده کنیم.»

ایزابِلا رضایت داد و دیگر پاپِی پادشاه نشد. با خودش فکر کرد، با همین قدم‌های کوچک هم می‌شود چیزهایی را عوض کرد.

بعدش هم به افتخار این پیروزی یک قوطی کمپوت آلو باز کرد و گفت: «این آخرین کمپوت‌مان بود. باید سفارش بدهیم یک ارابه کمپوت به قصر بیاورند. تو کِی این‌همه کمپوت را خورده‌ای؟»

فِردیناند از خجالت سرخ شد و چیزی نگفت. از جایی دور صدای تق‌تق مگس‌کُشی که شکارچی به درودیوار می‌کوبید به گوش می‌رسید. در اتاق بغلی، یان به خواب عمیقی فرورفته بود، اِستانیسلاوِس روی مبل خروپف می‌کرد و رایموند چشم‌هایش را به‌زور باز نگه داشته بود و نگهبانی می‌داد.

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۵/۰۵

قشنگ و غمگین💛💚💔

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۱ صفحه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۷۱ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰
۵۰%
تومان