کتاب در روزگار ما آدم ها
معرفی کتاب در روزگار ما آدم ها
کتاب در روزگار ما آدم ها نوشتۀ آمنه گریتی است. این کتاب را انتشارات ویکتور هوگو برای اولینبار در سال ۱۴۰۰ منتشر کرده است.
درباره کتاب در روزگار ما آدم ها
کتاب در روزگار ما آدم ها مجموعهای از داستانهای کوتاه و جذاب است. داستان اول این کتاب داستان زندگی یک خانوادۀ روستایی ساده است که در زیر بخشی از آن آورده شده است.
خواندن کتاب در روزگار ما آدم ها را به چه کسی پیشنهاد می کنیم؟
این کتاب برای علاقهمندان به کتابهای مجموعهای و داستانهای کوتاه مناسب است.
بخشهایی از کتاب در روزگار ما آدم ها
زندگی کردن در مکانی مرتفع، کار سادهای نیست اما برای سهراب، چوپان کوچک راحتترین کار دنیا بود. جوانی شانزده ساله که مرگ پدرش از او، پسری شجاع و توانمند بار آورده بود. تکیهگاه مادر و تنها خواهرش بود. مادرش بیسواد و سواد خودش و خواهر بزرگترش در حد ابتدایی بود چون نمیتوانستند برای ادامه تحصیل به شهر بروند. از دار دنیا، پنج رأس گوسفند، یک گاو ماده و چند مرغ و خروس داشتند که هرچند وقت یکی از آنها غذای سگ ها و جانوران وحشی میشد. دوشیدن شیر وظیفه مادر و خواهرش بود. چراندن گوسفندان و غذا دادن به گاو وظیفه سهراب بود. به او چوپان کوچک میگفتند چون کوچکترین چوپان آن ده بود. از شیر، کره، ماست و پنیر محلی درست میکردند و به رهگذران در کنار جاده پایین ده میفروختند و برای دختر کم بختشان وسیلههایی برای جهازش میخریدند. زندگی آرام و آبرومندانهای داشتند و همه اهالی ده به آنها احترام میگذاشتند. هم بهخاطر پدرشان که مرد مفیدی برای ده بود و هم اینکه در نبود پدرشان دست نیاز بهسوی کسی دراز نکرده بودند. در زندگی قناعت داشتند. پشتیها و قالیهای خانه متعلق به جهاز مادر بود و تابهحال عوض نشده بودند. در آشپزخانه چند کاسه، بشقاب و دو دیگ روحی روی کمد چوبی کوتاه قرار داشت. داخل کمد ظرفهای مخصوص مهمان را گذاشته بودند. یک گاز قدیمی و یک یخچال کوچک سبزرنگ هم در آشپزخانه دیده میشد. یک اتاق داشتند که هر سه نفرشان از آن استفاده میکردند. گوشه اتاق که دیوارهایش به رنگ کرم بود، کنار پنجره چوبی، چند تشک، بالشت و پتو دیده میشد و یک چوبلباسی ایستاده از جنس چوب که لباسهای سهراب روی آن آویزان میشد.
لباسهای گلگلی مادر و خواهرش در صندوقچهای کنار همان چوبلباسی قرار داشت. لباسهایشان را بر روی چوبلباسی آویزان نمیکردند چون از اینکه جلوی چشم باشد خجالت میکشیدند. خانه از تمیزی برق میزد. بوی قالی شسته و تمیز در خانه پیچیده بود. قرار بود فردا برای دخترشان خواستگار بیاید.
آن روز ظهر که مشغول استراحت بعد از نظافت خانه بودند صدای در به گوش رسید. همسایه بود با سهراب کار داشت. میخواست برای یک روز از بزش مراقبت کند چون قرار بود برای درمان پادرد همسرش او را به شهر ببرد و بهازای همان روز پولی را برای نگهداری از بز به سهراب بدهد.
حجم
۵۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه
حجم
۵۲٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۹۲ صفحه