دانلود و خرید کتاب پرواز درناها داوود غفارزادگان
تصویر جلد کتاب پرواز درناها

کتاب پرواز درناها

دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پرواز درناها

کتاب پرواز درناها نوشته داوود غفارزادگان است. این کتاب را انتشارات کتاب نیستان منتشر کرده است. کتاب پرواز درناها داستانی جذاب برای نوجوانان است. 

درباره کتاب پرواز درناها

کتاب درباره بچه‌های دو روستای گور قلعه و خاتون کندی است. این دو گروه هردو در مدرسه‌ای در روستای گورقلعه درس می‌خوانند و با هم هم‌کلاسی هستند اما همواره میانشان دعوا است. این دعوا گاهی به شکل یک جروبحث ساده است و گاه تبدیل می‌شود به یک دعوای خونین که مشت و لگد و سنگ به جان هم می‌افتند. بچه‌های روستای خاتون کندی می‌خواهند مدرسه و معلم خودشان را داشته باشند تا مجبور نباشند برای درس خواندن به روستای دیگری بروند و این کتاب داستان تلاش این بچه‌ها است. 

خواندن کتاب پرواز درناها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم. 

بخشی از کتاب پرواز درناها

کنار داش‌بولاغ بختیار را می‌گذارم زمین و دمرْ می‌افتم رو چمن‌ها. بچه‌ها هم کیف و کتاب‌ها را پرت می‌کنند زمین و ولو می‌شوند دور چشمه. باریکه آبی که از لای سنگ‌ها قل می‌زند بیرون، همه را سیراب نمی‌کند؛ اما کسی به کسی نیست. همه کله‌هامان را دراز کرده‌ایم سمت آب که خنک است و از توی گودی جلو چشمه، شرشر می‌ریزد پایین و توی چمن‌ها گم می‌شود.

دستی به سر و صورت می‌کشم و می‌گویم: آبی به صورتتان بزنید! این‌جوری قیافه‌هاتان را ببینند، زهره‌ترک می‌شوند!

ذبیح با چشم‌های سرخ می‌گوید: من دیگر مدرسه برو نیستم!

بختیار که هنوز هوروک‌هوروک می‌زند، پشت ذبیح درمی‌آید: 

ـ من هم دیگر نیستم. گور بابای مدرسه!

بعد شانه بالا می‌اندازد و سر کج می‌کند:

ـ دیگر کتاب و دفتر هم ندارم، نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمد.

اسد با ترس می‌گوید: فردا جواب آقامدیر را چه می‌دهی؟ دو روز نیست که مدرسه‌ها باز شده!

بختیار دست بالا می‌اندازد و به پشت می‌افتد روی چمن‌های خیس:

ـ من که دیگر به مدرسه نمی‌روم!

نورالدین که تا حالا ساکت بود، گرد و خاک لباسش را می‌تکاند و می‌گوید: کی جرأت دارد برود. من هم دیگر نیستم. از جانم که سیر نشده‌ام.

به طرفشان براق می‌شوم:

ـ مگر اولین بار است که از دست گوی‌قلعه‌ای‌ها کتک می‌خوریم، کار همیشگی‌شان است!

اسد می‌گوید: این‌بار فرق داشت. شاید دست بزرگ‌ترهاشان هم تو کار بود. همه‌اش سر حق آب است. جریان کتک خوردن مقصود از دست دشتبان بهانه بود.

دمغ می‌گویم:‌ یعنی دیگر درس نخوانیم. پدرم قول داده امسال اگر قبول شوم، می‌فرستدم شهر.

نورالدین با تمسخر می‌گوید: لابد بچه‌های شهر از گوی‌قلعه‌ای‌ها هم بدترند!

با خشم می‌گویم: از کجا می‌دانی؟... همه که مثل این آشغال‌کله‌ها نامرد نیستند.

بختیار، انگار که گوشش به حرف‌های ما نیست، با خیال راحت می‌گوید: آخش! راحت شدم. من که حوصلۀ درس و مشق را ندارم.

اسد که پسرخالۀ بختیار است، می‌گوید: آره، فقط بلدی بیخ دل خاله‌ام بنشینی و هی نان و ماست بخوری.

بختیار کوچک‌تر از اسد است و چون از او حساب می‌برد، جوابش را نمی‌دهد.

سنگی برمی‌دارم و پرت می‌کنم سمت گوی‌قلعه که فقط نوک درخت‌هاش از پشت تپه پیداست: 

 مدرسه مگر فقط مال گوی‌قلعه‌ای‌هاست. نباید کوتاه بیاییم. باید جریان را به بزرگ‌ترها بگوییم.

نورالدین برمی‌گردد طرفم و می‌گوید: فایده‌اش چیه؟...

می‌خواهی از دست آن‌ها هم کتک بخوریم. سرکوفتمان بزنند که دست و پا چلفتی و بی‌عرضه‌ایم؛ نمی‌توانیم از خودمان دفاع کنیم.

اسد می‌گوید: همه‌اش تقصیر خودمان است. اگر دیروز که جلومان را گرفتند به بزرگ‌ترها می‌گفتیم و جلوشان درمی‌آمدیم، امروز این بلا سرمان نمی‌آمد.

نورالدین ریگ می‌اندازد تو آب چشمه و می‌گوید: پای بزرگ‌ترها که وسط کشیده شود، وضع بدتر می‌شود. زود دست به چوب می‌برند و دعوا راه می‌اندازند. به خصوص این روزها که سر آب هم اختلاف دارند.

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۶۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۶۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۲۷,۰۰۰
۸,۱۰۰
۷۰%
تومان