کتاب دیان
معرفی کتاب دیان
کتاب دیان رمانی نوشته رامین اروانه است که در انتشارات گیوا به چاپ رسیده است.
درباره کتاب دیان
داستان درباره پسری است که در آسایشگاهی که ظاهرا آسایشگاه روانی است بستری است و خاطرات گذشته و سرخودگی هایبش را مرور میکند.
در مقدمه کتاب آمده است:
در تمام مدتی که خط به خط این کتاب را مینوشتم در خیالم میاندیشیدم که چقدر میشود برای هر واژه و جمله معناها یافت و ذهن میتواند تا کجا پیش برود، گاهی اوقات جملات را پاک میکردم و دوباره از اول مینوشتم، چند باری از اولین جملهٔ کتاب شروع کردم و حتی گاهی اوقات هم بیخیال میشدم و دلسرد، از نوشتن دست میکشیدم، با خودم میگفتم که برای نوشتن این کتاب، روحی بزرگ لازم است و قلمی تیز تا بتوانم در مخاطب تاثیر خود را بگذارم، اما وقتی که جملات کنار هم قرار گرفتند فهمیدم که متن روان، میتواند تاثیرگذارتر باشد. بخش عظیمی از رمان تلخیهای خود را دارد و چه بسا کسانی بودهاند و این دردها را تحمل کردهاند، اما زندگی یک سازهایست که میتوان آن را تغییر داد و برای ساختن زیباترین شکل آن هر لحظه به تصمیم خود جهت داد. نمیدانم زمانی که واژه واژه از رمانم را میخوانید با خودتان چه فکری میکنید، اما داستانها گاهی اوقات میتوانند واقعیت داشته باشند و حرفها بزرگترین ضربهها هستند. با تمام تلخیهایی که در مدت نوشتن کتاب پیش آمد، وقتی که آن را به پایان رساندم خوشحال، از اینکه توانسته بودم بعد سالها کتاب را به پایان برسانم، نوشتن کتاب به سالها زمان کشیده شد و بعد از گذر چهار سال توانستم با واژههای آن کنار بیایم و از صمیم قلب از خود احساس رضایت داشته باشم، شیرینی داستان را در این میبینم که هرگز فکر نمیکردم که باعث تغییر در زندگی افراد زیادی شده باشم.
خواندن کتاب دیان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران رمان های ایرانی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب دیان
با صدای چرخش کلید در قفل، چشمهایم باز شد ولی حسی برای بلند شدن نبود و امیدی به بیرون آمدن نداشتم. در انتظار ماندم که ببینم چه میشود، بیمیل به اتفاقاتی که ممکن بود برایم بیافتد در نگاهم فریاد میکشید قدمها شمرده شمرده به سمت اتاق میآمد و صدای آن بلند و بلندتر میشد انگار که پاهایش یک مرد صد کیلویی را حمل میکردند و صدای تلاقی کردن کلیدهایی بسته به کمرش که با شکمش برخورد میکردند اضطرابی را در دل آدم ایجاد میکرد و در دلم رخت شستن شروع شده بود. قدمها به پشت در اتاق ختم شد و به دنبال کلید اتاقم آنها را یکی یکی کنار میزد نور از لای در وارد اتاق شد و برای اولین بار توانستم اتاق را وارسی کنم. تنها تعدادی موش که در حال رفت و آمد بودند، چیزی دیده نمیشد، سایههایی که روی دیوار اتاق حرکت میکردند، چیزی بزرگتر از موش بودند، در باز شد و صدای جیغ در، در دل تاریکی فریاد کشید، یک مرد صد کیلویی که تسمهٔ شلوار را به زور در اولین سوراخ فرو کرده بود و کلیدهایی که از آن آویزان بودند، یک چراغ زنبوری که فیس فیس میکرد، چراغ را بالا گرفت و اتاق را با دقت نگاه کرد من را در وسط اتاق که به خود کش و قوس داده بودم را دید و با اولین بویی که به مشامش رسید اتاق را ترک و در راهرو صدا زد: ((از اتاق بیا بیرون باید بریم زود باش، چطور توی این اتاق زنده موندی خدا میدونه فقط..)) تلو تلو کنان خود را به در اتاق رساندم و دنبال او در راهرو حرکت کردم، بنظرم تنها اتاقی بود که در این زیر وجود داشت و من به مدت نمیدانم چند روز در آنجا دفن شده بودم. مرد نگهبان با لبهٔ پیراهن خود، دماغش را گرفته بود و مدام سرفه میکرد و زمزمههایی زیر لب به زمین و زمان فحش میداد، اما من بویی را احساس نمیکردم حتی حرکت کردن و قدم برداشتن، درست مثل آن که روی ابرها قدم بر میدارم و پاهایم زمین را احساس نمیکنند، زیر پایم لیز میخورد، دوباره چهار ستون بدنم را روی هم میگذاشتم و به راهم ادامه میدادم، بدنم از هم پاشیده بود و تنم را روی پاهایم نمیدیدم، دستانم بیجان به اطراف پرت میشدند چشمانم سیاهی میرفت، دهانم مزهٔ دود میداد مزهٔ تلخی و مردگی، مزهٔ خاکستر، از پلهها باید بالا میرفتیم، به بالا نگاهی انداختم، اما در خودم ندیدم که بتوانم این بلهها را بالا بروم، راهروی باریکی که تنها یک نفر میتوانست از آن عبور کند و دیوارهایی یخ زده و لیز، پلههایی که لغزنده و وا رفته بودند، نگهبان از پلهها خود را بالا کشید و به من نگاهی انداخت، در جلوی نور بزرگتر و چاقتر نشان میداد، چند پلهای را پایین آمد و دستش را دراز کرد، مرا بالا کشید و نفسهای عمیقی میکشید، گویا چربیها به او غلبه کرده بودند و تمام انرژی خود را صرف من کرده بود، نور میزد و چشمانم تیر میکشیدند، سیاهی مطلق بود و چشمان من به این دنیای روشن عادت نداشتند، خود را از نور پنهان کردم، صبح بود و بوی یخهای آب شده میآمد، سکوت در محوطه پرسه میزد و هنوز کسی از خواب بیدار نشده بود، فکر کردم که زمان مرگم فرا رسیده و مرا برای اعدام میخواهند آماده کنند، دلم ضعف میرفت، حال عجیبی داشتم، دستانم بیاراده میلرزیدند، پاهایم سست شده بودند و چیزی نمانده بود که به خودم بشاشم! مکث کردم و قدم پیش نبردم، عقب برگشت و نگاهی از سر تا نوک پا به من انداخت، دستانم میلرزید و صورتم مثل گچ شده بود، خونی نمیچرخید و حیاتی در من احساس نمیشد، بزخندهای کرد و گفت: ((نترس هنوز واسه اعدام کردنت وقت داریم، بیا بریم که خیلی سرده)). دست خود را رو به من دراز کرد و به حرکت خود ادامه داد. دستم را جلوی چشمانم گرفتم و نور از لابه لای بافت پیراهنم به چشمانم برخورد میکرد، دستم را کنار کشیدم و خون به سرعت در چشمانم جریان پیدا کرد و در یک لحظه از بین رفت و دوباره چشمانم به روشنایی عادت کرد، شب را باران باریده بود و چالهها را پر از آب کرده بود، در گل پاهایم فرو میرفت و نوک انگشتانم از شدت سرما خیز میخورد، باران را دوست داشتم، اما نه در این مکان و این زمان، گاهی اوقات هیچ چیزی را دوست نداشتم، بدنم آرام گرفت و گرمایی را در زیر پوستم احساس کردم، مرگ را نمیدانستم، اما حس مرگ عین همان مردن بود، به محوطهٔ پشتی رسیدیم آنجا دنیا رنگ و رویی دیگر داشت، از سکوت خبری نبود و همهٔ زندانیان در محوطه ریخته بودند، بخارهایی در دل آسمان میرفت و سپس محو میشد، دیگهای بزرگی که بخار از دهان آنها بیرون میزد و ملاقههایی که ملحفهها را در دیگها هم میزدند و بعد با پا آنها را لگد میزدند و پس از کلی کلنجار و ور رفتن با آب داغ، دیگها و ملاقهها، آنها را روی بند آویز میکردند و سپس با گرز به جانشان میافتادند، با پوتینهای سفید رنگ و لباسهای خیسخیس در گلولای راه میرفتند، چون گاوهایی که در گل گیر کرده باشند، دست و پا میزدند، آسمان ابرهای نیمه جانی را در هوا پراکنده بود و سوز بدی میآمد، درختان را گیج و بدحال کرده بود.
حجم
۲۱۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۰ صفحه
حجم
۲۱۹٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۷۰ صفحه