کتاب به دنبال حسن صباح
معرفی کتاب به دنبال حسن صباح
کتاب به دنبال حسن صباح نوشته یوسف علیخانی با نثری روان به روایت زندگی حسن صباح و آغاز و پایان حکوت او در الموت میپردازد.
درباره کتاب به دنبال حسن صباح
در سال ۴۴۵ هجری قمری مردی به دنیا آمد و پدرش از شیعیان دوازده امامی بود و خودش در همین مکتب تحصیل کرد، او بعدها به یکی از چهرههای مشهور تاریخ تبدیل شد. او حسن صباح بود، مردی که با ترورهای وحشتآور فداییان و هوش و ذکاوتش با کاردانی و سختکوشی بارها مسیر تاریخ را تغییر داد. او بنیانگذار دولت اسماعیلیان بود.
حسن صباح از علوم مختلف از جمله فلسفه، هندسه، نجوم و سیاست آگاهی داشت. او همواره مشغول نوشتن آیین اسماعیلیه بود. این کتاب داستان این شخصیت تاریخی را از کودکیاش پی میگیرد و با زانی که برای نوجوانان و بزرگسالان است برگ مهمی از تاریخ ایران را روایت میکند. این کتاب داستانی جذاب است که با اتفاقات و تصویرسازیهای پرهیجان خواننده را به قلب تاریخ میبرد. به کوههای نفوذ ناپذیر الموت که مردی در آن حکمفرمایی میکرد.
خواندن کتاب به دنبال حسن صباح را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به تاریخ ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب به دنبال حسن صباح
پدر حسن از آدمهای بدنام آن روزگار بود. چرا بدنام؟ چون شیعه بود و مردم ری در آن زمان اغلب از اهل سنت بودند. حکومت وقت هم در دست اهل سنت بود و به شیعیان سخت میگرفت. اغلب مردم ری پدر حسن را بددین میدانستند. حسن بارها وقتی با پدر از بازار یا جایی رد میشدند، دیده بود مردم آنها را با انگشت نشان میدهند و میگویند: «جماعت رافضی را نباید انسان دانست.»
رافضی: لقبی طعنهآمیز که در گذشته اهل سنت برای شیعه به کار میبرد.
آفتابی نشو: دیده نشو، خود را نشان نده.
پدر خیلی ناراحت نمیشد ولی وقتی احساس میکرد این حرفها ممکن است پسرش را ناراحت کند، سعی میکرد کمتر او را بیرون ببرد؛ ولی رفتن و برگشتن به مکتب کاری بود عادی و اجباری که حسن باید آن را انجام میداد. پدر گفته بود: «حسن جان! از من به تو وصیت تا مردم ری با ما چنین میکنند، زیاد جلویشان آفتابی نشو که به تو آسیب خواهند رساند.»
«چه آسیبی پدر؟ مگر ما حق نداریم زندگی کنیم؟»
«داریم فرزندم. داریم. اما این را هم بدان که ما شیعه دوازده امامی هستیم و این جماعت اهل تسنن.»
«یعنی فقط به جرم شیعه بودن باید این همه مسخره شویم؟»
«کاش فقط تمسخر شویم... فرزندم! از مکتب بیآنکه جایی بمانی، یکراست به خانه بیا.»
«چشم پدر!»
همیشه «چشم» را میگفت، اما هیچ وقت رعایت نمیکرد. از مکتب که بیرون میآمد، با همسن و سالان خود مشغول بازی میشد و پدر باید پیدایش میکرد. اگر هم پدر مشغول کاری بود، امیره ضراب، یکی از نزدیکترین دوستانش را که خیلی به او اعتماد داشت، دنبال حسن میفرستاد تا از شر دشمنان کوچه و بازار نجاتش بدهد.
امیره ضراب همیشه مشتاق بود به دنبال حسن برود. به پدر حسن گفته بود من از ناصیه این بچه خواندهام او در آینده انسان بزرگی خواهد شد. پدر جواب داده بود: «آری. من هم با تو هم عقیدهام.»
بعد خندیده بود. خندیدن نبود، خندیدنش بیشتر بغض فرو خوردهای بود که سرباز میکرد. چطور ممکن بود با آن همه دشمنی، فرزندش جان سالم به در برد و انسان بزرگی هم بشود؟
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۳۷ صفحه
نظرات کاربران
کتاب خوبیه، مختصر و مفید بود. ولی گاهی نقل قول ها در متن گم می شدند و مشخص نبود دقیقا جمله رو چه کسی گفته. در مجموع خوب بود.