کتاب من و جنگ
معرفی کتاب من و جنگ
کتاب من و جنگ نوشته فتحالله نادعلی است. این کتاب برگرفته از دفترخاطرات یک شهید است و تجربهای متفاوت از رویارویی با شهدا برای شما میسازد. این کتاب را نشر جنات فکه منتشر کرده است.
انتشارات جنات فکه با انتشار مستمر ماهنامه فکه تاکنون، ساخت فیلمهای مستند، چاپ بیش از ۵۰ عنوان کتاب در این حوزه و فعالیت در فضای مجازی تلاشش را کرده است تا یاد و نام شهدا، ارزشهای دفاعمقدس و انقلاب اسلامی را زنده نگهدارد.
درباره کتاب من و جنگ
هر یک از قطعههای این کتاب به مدت سه سال، ابتدا در ماهنامه فکه منتشر شده و سپس شکل کتاب به خود گرفت. تمام اتفاقات به تحریر درآمده در این کتاب واقعی است. شخصیتها و تاریخ رخدادها همه مستند و برگرفته از چندین دفتر خاطرات و یادداشتهایی است که در طول دفاع مقدس ثبت شده است. به تعبیر دیگر، کتاب حاضر مستندی است از چگونگی حضور یکی از رزمندگان ِکوچک در جبهههای عظیم ِحق علیه باطل به عنوان سرباز، بسیجی و جهادگر که در نثری روایی تنظیم شده و میتواند بیانگر بخشی اندک از مجاهدات و ایثارگریهای مردم خوب این سرزمین در دفاع از اسلام ناب و ایران اسلامی باشد.
این کتاب برای نسل امروز مانند یک راهنما عمل میکند، نسلی که مانند پدرانش جنگ را ندیده است و در آن حضور ندارد در این کتاب تجربهای تازه را از سر میگذراند. او میتواند عیان بهدیدار وقایع جنگ برود و با اتفاقات و تجربیات شخصی رزمندگان همراه شود. کتاب اثری ماندگار است که مهمترین خاطرات قهرمانان این مرز و بوم را برای نسلهای بعد به یادگار میگذارد.
خواندن کتاب من و جنگ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به اتفاقات واقعی جنگ تحمیلی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب من و جنگ
همه چیز به صورت جنگی آماده شد. اتاقی که به همه چیز شباهت داشت غیر از آسایشگاه سربازی. هر هفته به نیروها جیره غذایی میدادند به همراه سیگار. ما هم که سیگاری نبودیم. بحث بالا گرفت که با سیگارها چه کنیم. یکی از بچهها گفت "خب، اینجا سیگاری میشیم بعدش ترک میکنیم." نظر او مقبول نیفتاد ولی توافق شد یک هفته تمام سهمیههای سیگارمان را جمع کنیم و یک روز بنشینیم دور هم و همهشان را بکشیم. وقتی فهمیدیم که آخر خطِ سیگار کشیدن چیزی نیست، آنوقت بهشان میگوییم که دیگر به ما سیگار ندهند! همین کار را کردیم. بعد از آن، دیگر نه از سیگار خبری شد و نه کسی سیگاری ماند.
یکی دو هفته از استقرارمان در نخجیر میگذشت که پیغامی از دفتر فرماندهی رسید. سرهنگ فرمانده سایت، مرا احضار کرده بود. به سرعت خودم را به اتاق سرهنگ رساندم. سرهنگ که یک فرمانده سختگیر و بسیار جدی بود و کمتر سربازی را صدا میزد گفت "نادعلی تویی؟" خودم را جمعوجور کردم و گفتم "بله جناب سرهنگ. خبری شده؟" او که متوجه حالت من شده بود ادامه داد "خبری نشده، فقط بابات اومده ایلام برای دیدنت. سریع برو شهر و حاجی رو ببین، دلش خیلی برات تنگ شده." بعد هم گفت "تعجب کردی؟! زود برو که من به حاجی قول دادهام." گفتم "قربان تا کی تو شهر باشم؟" اینبار با لحنی پدرانه گفت "تا هر زمانی که حاجی اجازه داد. برو دیگه! بابات در هنگ ژاندارمری شهر منتظرته." معطل نکردم و زود خودم را رساندم به شهر و یکراست رفتم هنگ. آن روز، شهر ایلام و خیابانهایش برایم خیلی زیبا شده بودند. پسری خام، پشت سر پدری مهربان و دنیادیده حرکت میکرد.
***
جنگ وارد سال دوم خودش شده بود. خبرهای متفاوتی از جبهه میرسید؛ پیروزیها، اسارتها و شهادتها و... من در پادگان برای اعزام به جنوب لحظهشماری میکردم. بچههایی که با هم توی ایلام بودیم حالا مشتاقتر از همیشه، برای رفتن به یک ماموریت دیگر متحد شده بودند. فرمانده سایت هم در مقابل خواست ما تسلیم شد و با حرکت ما به اهواز موافقت کرد.
حجم
۵۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه
حجم
۵۴۶٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۰۸ صفحه