کتاب دختری که در می زند
معرفی کتاب دختری که در می زند
کتاب دختری که در می زند داستانی از امالبنین سعدآبادی است که در انتشارات مانیان به چاپ رسیده است. ماجرای تلخ زندگی دختری که در غم و اندوه گرفتار است و امیدوار است معجزهای از راه برسد و در را برایش باز کند.
درباره کتاب دختری که در می زند
دختری که در می زند، ماجرای زندگی دختری تنهاست. دختری که در خانهاش، جایگاه امنی ندارد. پدری که مرتب او و مادرش را کتک میزند و مادری که با تمام این وضع، همیشه جانب پدر را میگیرد و حاضر نیست از بدی او سخن بگوید. زندگی او در همین تنهاییها، قدم زدنها در خیابان و برگشت به خانه خلاصه شده است. بازگشتی که چیزی جز درد برایش به همراه ندارد و اندوهی که تمام نمیشود. حال، در این اوضاع، دختر باید از غم عشقش هم غصه بخورد و این قسمت دردناک ماجرا است.
کتاب دختری که در می زند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از طرفداران رمانها و داستانهای ایرانی هستید، خواندن کتاب دختری که در می زند را به شما پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب دختری که در می زند
مادربزرگ گمان میکند برمیگردد. انگار هنوز او را نشناخته. آن زمان که من روبهروی غرورش نایستادم، آنطور بیرحمانه رفت؛ چه برسد به الان که اینگونه روبهروی آن چشمان عصبانیاش حرف خودم را زدم. من میدانم او دیگر برنمیگردد. اینبار هم او برنگشت، من سر راهش سبز شدم. اگر آن شب راهم را به این سمت کج نمیکردم و درِ خانه مادربزرگ را نمیزدم، نمیدیدمش. کسی که فرسنگها فاصله را شکست، او نبود، تقدیر بود. اصلا او اهل برگشتن نیست. چند باری که غرورش را نادیده گرفت میتوانستم رگهای متورم گردنش را ببینم؛ اما هنگامی که گفتم اشتباه بوده دیگر خونش به جوش آمد و رفت. اصلا رفت که رفت. مگر آسمان به زمین آمده؟ مگر این چند سال بود که حالا از رفتنش دلگیر شوم؟ اما الان دلم نمیخواهد به هیچچیز فکر کنم؛ نه به او و نه به رفتنش. حالا تنها دلم یک خواب میخواهد.
***
چشمهایم را که گشودم سقفی بالای سرم بود. نور آفتاب از پنجرهها با آن پردههای ضخیم به سختی در اتاق افتاده بود؛ اما من که دیشب در خیابان بودم پس اینجا کجاست؟ ناگهان آن چهره نورانی، آن نوازش مادرانه و آن آغوش گرم را به یاد آوردم. چقدر دلم برای آغوش مادرم تنگ شده. من باید از که گِله کنم برای این دوری؟! از پدرم؟ یا تقدیرم که چنین رقم خورده است؟ همان پیرزن مهربان، کنارم روی تخت مینشیند و با دستان گرمش دستانم را میفشارد، تا میخواهم تکانی بخورم مانعم میشود.
ـ دراز بکش دخترم.
ـ خیلی ممنونم خانوم.
ـ تو هم مثل نوه خودم میمونی راحت باش. صبحونهت رو برات میارم همین جا بخوری.
چه لبخندهایش مادرانه بود. زبانم از آنهمه مهربانی بند آمده بود. چه دوستداشتنیاند بعضی از این آدمها. بعضیها در میان تمام بدیهای این شهر چه خوب ماندهاند! خوشحالم که از آن اتفاق شوم و ترسناک دیشب، رسیدم به چنین فرشته مهربانی. گاهی حوادث شوم، آغاز امنیتی شیرینند! اما اگر مادرم بود، حتما دعوایم میکرد. همیشه میگوید نباید به هیچکس اعتماد کنم؛ ولی مگر چارهای جز این داشتم؟ اصلا مگر میشود به آن چهره مهربان اعتماد نکرد؟ او مرا از آن شب ترسناک نجات داد؛ مرا در آغوش گرمش پناه داد؛ او نمیتواند بد باشد. قطعا اگر مادرم هم او را میدید، همین را میگفت. من از او بابت مهربانیاش تا آخر عمر ممنونم!
خورشید کمکم غروب میکند؛ مانند صاحبخانهها میروم و میآیم؛ ناهار را هم خودم درست کردم. هنوز حتی کوچکترین سوالی از من نپرسیده است! نه گفته که چه کسی هستم، نه اینکه خانوادهام کجایند و نه حتی بگوید در آن شب سرد، تنهایی چه میکردم! با تمام آدمهایی که تابهحال دیدهام فرق میکند! در میان آدمهایی که فرسنگها غریبهاند، اما با ثانیهای ماندن کنارشان قصد دارند تو را از بَر کنند، عجیب فرق میکند! اگر هم سوالی کند من که بدم نمیآید.
کاش سوالی میپرسید تا بتوانم تمام غصههایم را برایش بگویم. نه اینکه دلم بخواهد دیگران برایم دلسوزی کنند، نه؛ اما دلم دو گوش میخواهد، دو گوش که تنها بشنوند و قضاوتم نکنند، حتی تأییدم نیز نکنند. تنها گوش دهند به حرفهایم. دلم قد دنیا پر است از حرفها و تصویرهایی که تابهحال به کسی نگفتهام.
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱٫۱ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
نظرات کاربران
خیلی بد بود اصلا خوشم نیومد