دانلود و خرید کتاب مرد داوود امیریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مرد

کتاب مرد

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۴از ۱۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مرد

کتاب الکترونیکی «مرد» نوشته داوود امیریان در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. در این کتاب زندگی حاج احمد متوسلیان روایت می‌شود. احمد متوسلیان یزدی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در جنگ تحمیلی هشت ساله ایران و عراق و یکی از ۴ فرد ربوده شده ایران در لبنان در سال ۱۳۶۱ است.

درباره کتاب مرد

داوود امیریان در این اثر به روایت سه بخش از زندگی حاج احمد متوسلیان پرداخته است. در بخش اول به دوران حضور حاج احمد در مریوان پرداخته شده، بخش دوم به تشکیل تیپ ۲۷ حضرت رسول صلی الله علیه و آله و فرماندهی حاج احمد و رفتن او به جنوب تا اسارتش در لبنان محور قرار گرفته و درنهایت در بخش سوم امیریان به دوران بعد از اسارت حاج احمد نظر داشته است.

درباره داوود امیریان

داوود امیریان، نویسنده معاصر تاکنون بیش از ۲۶ عنوان کتاب منتشر کرده و جوایز متعددی کسب نموده است. وی در حال حاضر در چند حوزه خاطره‌نویسی، ادبیات کودک و نوجوان، رمان، طنز، زندگی‌نامه داستانی شهدا و فیلم‌نامه‌نویسی قلم می‌زند.وی در سال ۱۳۴۹ در کرمان متولد شد. امیریان از سال ۶۹ نویسندگی‌اش را با نوشتن خاطراتش از جبهه آغاز کرد. برخی او را جزو ۵ نویسندهٔ برتر دفاع مقدس می دانند و در زمره نسل اول نویسندگان دفاع مقدس قرار دارد.

کتاب مرد را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به کسانی که مایل هستند درباره حاج احمد متوسلیان اطلاعات بیشتری کسب کنند، پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب مرد

برای رضا، احمد معما شد. دوست داشت بداند او کیست و از کجا آمده است. همان شب، سر صحبت را با مجروحان دیگر باز کرد. مجروحی که تازه پانسمان شکمش را عوض کرده بودند گفت: «من برادر احمدُ از پادگان سعدآباد تهران می‌شناسم. ما با هم از اونجا به ترکمن صحرا که اون زمان بدجوری شلوغ بود اعزام شدیم. بهار سال ۵۸ بود. ضد انقلاب می‌خواست اونجا رو از ایران جدا کنه و به بهانه خودمختاری هر بلایی که دلش می‌خواد سر مردم بیاره. یادش به خیر. هنوز دو سال از اون موقع نگذشته. داشتیم پیروز می‌شدیم. یک‌هو پیام رسید که دولت موقت دستور داده که برگردیم. باز خدا را شکر که چند وقت بعد این غائله خوابید. بعد همه تو گردان دوم زرهی سپاه جمع شدیم و سر از کردستان درآوردیم برادر احمد شد فرمانده ما. چه عملیات‌ها که با هم نرفتیم.»

مجروحی دیگر که بازویش را گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده بودند، گفت: «پیاده شو با هم بریم آقا ابراهیم! حالا نوبت منه. باقیشُ من تعریف می‌کنم.»

مجروح دست شکسته نشست روی تخت رضا و گفت: «اگر ریا نباشد، بنده از زمان اومدنش به کردستان باهاش آشنا شدم. اون زمان بسیجی بودم، اما حالا پاسدار شده‌ام. سرتُ درد نیارم. زیر نظر برادر متوسلیان زدیم به کار و شهر بوکانُ از ضد انقلاب پس گرفتیم. بعد نوبت شکستن حصر مهاباد و سقّز و آزادسازی بانه شد. آقا چمران هم کمکمون بود. دل شیر داره این چمران. بعد رفتیم سراغ پاکسازی پاسگاه‌های مرزی که ضد انقلاب توش لونه کرده بود. هنوز کار ضد انقلابُ تموم نکرده بودیم که دوباره این لیبرال‌ها دست به کار شدند! طبق دستور دولت موقت خروج نیروهای سپاه و ژاندارمری و ارتش از یگان‌ها و مقرهاشون ممنوع شد. دشمن دوباره جون گرفت. الحمدلله «صیاد شیرازی» به کردستان اومد و ستاد مشترک تشکیل شد. با عملیات وی‌ژه سپاه و ارتش دوباره بلای جون ضد انقلاب شدیم. البته من تو ماجرای شکستن محاصره پادگان بیست‌وهشت سنندج نبودم. اما شنیدم که چه بلایی بر سر ضد انقلاب اومد و بچه‌ها چطور اونجا رو گرفتند. سرتُ درد نیارم! همون وقت بود که نیروهای دکتر چمران شهر پاوه رو آزاد کردند.»

صدرا
۱۴۰۱/۰۴/۳۰

خیلی خوب بود 🌹

ایلیا
۱۴۰۱/۱۱/۲۲

کتابش واقعا زیبا بود من ک از خوندنش لذت بردم من تا قبل از خوندن این کتاب فقط اسم حاج احمد رو شنیده بودم حتی فیلم ایستاده در غبار رو هم نگاه نکرده بودم این کتاب برای من واقعا قشنگ

- بیشتر
mjfarshchi
۱۴۰۳/۰۸/۱۱

خیلی زیبا

Khanoom ranjbari
۱۴۰۳/۰۲/۲۴

و آقای امیریان چقـــدر خوب حاج احمد متوسلیان عزیز رو معرفی کردند.داستان عالی،نگارش عالی، شخصیت ها عالی و نویسنده واقعا عالی کار کردند. احسنت به آقای امیریان و قلم شون💐

حاج آقا، اگه بچه‌ها سختی نکشند و به نفس و شکمشون مسلط نباشند، هیچ وقت تو عملیات و سختی طاقت نمی‌آرند. اگه اینجا تو آسایش و راحتی باشند، همیشه توقع دارند که تو رفاه باشند. برید به بچه‌ها بگید خدا را شکر کنند که همین نون خشک و پنیر هم هست. تو شعب ابی‌طالب، اصحاب پیامبر با یه دونه خرما سر می‌کردند.
شنل قرمزی
ـ مثل اینکه دستور مفهوم نشد. بهت می‌گم برگرد عقب. ـ عصبانی نشو حاجی. من و بچه‌هام غیر از خدا هیچ کس را اینجا نداریم. شما که می‌گید برگرد عقب، بهتره بدونید که ما نه قادریم عقب بیاییم نه جلو بریم. اما به امید خدا مقاومت می‌کنیم و نمی‌گذاریم عراقی‌ها حلقه محاصره را از این بیشتر تنگ کنند. ما داغ اسارتُ به دلشون می‌گذاریم.
شنل قرمزی
ناگهان صدای سوت خمپاره بلند شد. رضا احمد را هل داد و روی او پرید. همت هم روی آن دو شیرجه رفت. بسیجیان دیگر هم دویدند و خودشان را روی آن‌ها پرت کردند. سپری از آدم‌ها روی احمد شکل گرفت. ترکش‌ها، بدن‌ها را پاره و خونین می‌کرد. پیکرها در میان گرد و غبار انفجارها برای لحظه‌ای ناپدید شد. آتش که سبک‌تر شد، آن‌ها که سالم مانده بودند، بلند شدند و شهدا و مجروحین را کنار زدند. احمد سر بر سجده شانه‌هایش می‌لرزید. همه به گریه افتادند. احمد بلند شد و فریاد زد: «مگه من کی هستم؟ مگه خون من از خون دیگران رنگین‌تره؟» همت و رضا احمد را در آغوش گرفتند.
Tuberosa
احمد فریاد زد: «کجا می‌ری! بیا اینجا والا بیمارستان رو روی سرت خراب می‌کنم.» شفیعی گفت: «چرا؟» ـ چرا؟ چون اینجا دیگه با کارشکنی یک ضدانقلاب طرف نیستم. اینجا یک خودی داره ضربه می‌زنه. این چه وضعه بیمارستانه؟ شما مردمُ مداوا می‌کنید؟
فاطمه کلهر
«کجا حاجی؟» احمد گفت:‌ «یک سر به بیمارستان می‌روم.» رضا لبخند معنی‌داری زد و گفت: «من هم بیام یا برم دنبال نخود سیاه؟!» احمد، مهرورزانه مشتی به شانه رضا زد و گفت: «بیا بریم نخود سیاه!»
Tuberosa
احمد به گریه افتاد. اولین باری بود که بسیجیان گریه سردار رشیدشان را می‌دیدند. احمد گفت: «خدایا! راضی نشو که احمد زنده باشد و ببیند ناموس ما، خرمشهر در دست دشمن باقی مونده. خدایا! اگر بناست خرمشهر در دست دشمن باشد، مرگ احمدُ برسان!» فغان و شیون بسیجیان بلند شد. شانه احمد از گریه می‌لرزید. بسیجیان به سوی احمد هجوم بردند و او را روی دست بلند کردند. فریاد: «نصر من الله و فتحٌ قریب» اردوگاه را به لرزه درآورد.
Tuberosa
همت و شهبازی و دیگر فرماندهان به احترام بلند شدند. احمد در گوشه‌ای نشست و پایش را دراز کرد و با خنده گفت: «برادرها! ببخشید. پام بیشتر از این دراز نمی‌شه!» همه خندیدند. از جیب بغل شلوارش نقشه‌ای درآورد و پهن کرد و رو به فرماندهان گفت: «برادرها بیایند سر سفره!» همه دور نقشه منطقه جمع شدند.
Tuberosa
رضا به پیامی که از گوشی بی‌سیم می‌آمد گوش داد: ـ بچه‌های تیپ علی بن ابیطالب به دیوارهای فروریخته خرمشهر رسیدند. رضا گوشی را به احمد داد و اشک شوق ریخت. ـ حاجی نیستی ببینی عراقی‌ها چطور فرار می‌کنند. ما داریم به خرمشهر می‌رسیم. ـ برادر متوسلیان، بچه‌های تیپ شهدا به نزدیکی خرمشهر رسیدند. ـ سلام حاجی. شهبازی هستم. ما از «پُل نو» گذشتیم. ـ حاجی، همت هستم. ما می‌خواهیم با بچه‌های گردان عمار دست بدهیم. صبح شده بود و رضا از شوق می‌لرزید.
Tuberosa
احمد کنار یکی از جیپ‌ها ایستاد و فریاد زد: «خدمه این توپ کجاست؟» صدایی از داخل یکی از سنگرهای خاکریز بلند شد: ـ چیه؟ ماییم! رضا به طرف سنگر رفت. چند نفر را دید که چمباتمه زده و به هم چسبیده در سنگر نشسته‌اند و ترس از چهره‌شان می‌بارد. احمد فریاد زد: «بهشون بگو بیان اینجا.» آن چند نفر با شنیدن صدای احمد با هول و ولا بلند شدند و از سنگر بیرون آمدند. احمد گفت: «باید تانک‌ها را بزنید.» یکی از آن‌ها گفت: «اگه بریم بالا، درجا داغونمون می‌کنن!» ـ بهتون می‌گم برید بالا تانک بزنید، همین جوری وایستادید برای من قصه می‌گید؟ دِ بجنبید!
Tuberosa
توپ را مسلح کردند. جیپ از سینه خاکریز بالا رفت، اما هنوز لوله‌اش به سوی تانک‌ها نشانه نرفته بود که ناگهان گلوله توپی به رادیاتور جیپ خورد و آن را به عقب پرت کرد. خدمه وحشت‌زده به احمد چشم دوختند. ـ چرا معطلید! برید اون یکی بیارید؟ جیپ دوم هم مسلح شد و به سوی تانک‌ها نشانه رفت. رضا بالای خاکریز رفت. هدف تانکی بود که دوشکای رویش شلیک می‌کرد و پیشاپیش تانک‌های دیگر گرد و خاک می‌کرد. خدمه، تانک را نشانه گرفت و توپ شلیک شد. تانک منفجر شد. فریاد الله اکبر بلند شد. خدمه که جرئتی پیدا کرده بودند، سریع توپ را مسلح کردند و تانکی دیگر را نشانه گرفتند و شلیک کردند.
Tuberosa

حجم

۱۲۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۲۹٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان