دانلود و خرید کتاب گل خاکی حبیب غنی‌پور
تصویر جلد کتاب گل خاکی

کتاب گل خاکی

معرفی کتاب گل خاکی

کتاب گل خاکی مجموعه داستان‌های کوتاه با موضوع و درونمایه جنگ و دفاع مقدس، نوشته حبیب غنی پور است که در انتشارات سوره مهر و برای مخاطبان نوجوان منتشر شده است.

درباره کتاب گل خاکی 

گل خاکی، مجموعه داستان‌های کوتاهی از شهید حبیب غنی پور است که با درونمایه جنگ و دفاع مقدس نوشته شده است. داستان‌هایی که سایه سنگین جنگ و تبعات آن را بر زندگی مردم نشان می‌دهد و شجاعت و فداکاری جوانان در زمان دفاع از کشور دربرابر دشمنان را نشان می‌دهد. بعضی از داستان‌ها شخصیت‌هایی دارد که مستقیم با جنگ در ارتباطند و برخی دیگر هرچند از صحنه جنگ دورند، اما از تبعات ویرانگرش در امان نماندند. قصه‌های این کتاب با زبانی ساده و صمیمی و بیانی روان نوشته شده‌اند و بیانگر نگاه انتقادی نویسنده به کاستی‌های دورانی است که او در آن زندگی کرده و شهید شده است. 

کتاب گل خاکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب گل خاکی را به تمام نوجوانان و تمام علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه ایرانی، پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره حبیب غنی پور

حبیب غنی‌پور در سال ۱۳۴۳ در خیابان جی در تهران متولد شد. پدرش یکی از کاسبان معتمد محل و مادرش معلم قرآن بود. او از همان دوران نوجوانی به عضویت کتابخانه جوادالائمه درآمد و با مطالعه و شرکت در کلاس‌های داستان‌نویسی، به ادبیات و نوشتن علاقه مند شد. همزمان با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در چندین عملیات شرکت کرد و چندین بار نیز مجروح شد. در این میان مدتی را هم در مدرسه راهنمایی شهید چمران در حوالی میدان راه‌آهن معلم بود. او جوان فعالی بود. در دانشگاه شهید بهشتی در رشته ادبیات فارسی قبول شده بود و همزمان که تحصیل می‌کرد، می‌نوشت و کتابخانه‌ای را با هفت هزار عضو، اداره می‌کرد.

حبیب غنی پور در دهم اسفند سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج شهید شد. هرساله در تاریخ شهادتش، جشنواره‌ای ادبی با نام او در مسجد جوادالائمه (ع) برگزار می‌شود.

بخشی از کتاب گل خاکی

شعله آتش، سايه چند مرد را روى ديوار نيم ريخته مى‌لرزاند. بوى گوشت کباب شده هوا را گرفته بود. چند قطره اشک روى صورت بشير به آرامى غلتيد و بر زمين ريخت. بشير مانند مادرى که فرزندانش را از دست داده باشد، ناليد و گفت: «بيچاره کبوترهاى من!...»

اما انگار کسى بر سرش فرياد زد و گفت: «چرا نشسته‌اى؟ بلند شو!»

بشير هراسان برگشت. ترس وجودش را گرفته بود. به خود گفت: «اين صداى چه کسى بود؟» به اطراف نگاه کرد... کوچه خالى بود. آجرش را برداشت و بلند شد. دندان‌هايش مثل دو صخره سنگين به هم فشار مى‌آوردند. به آرامى حرکت کرد. دوست داشت همين سنگ، يک کوه شود تا بتواند بر سر آن چند نفر بزند. همان طور که دندان‌هايش را مى‌فشرد، گفت: «به کبوترها هم رحم نکرديد؟... خائن‌ها!...»

قطره‌هاى اشک مانند جويبارى کوچک روان بودند.

به نزديکى خانه‌شان که رسيد، تعجب کرد. انگار که آتش در خانه همسايه بغلى روشن بود. آرام و با احتياط، وارد خانه شد. همه چيز به هم خورده بود. دوچرخه برادرش... کمد خانه، يخچال، همه را به هم زده بودند. بشير با عجله از نردبان چوبى که با آن، به پشت‌بام مى‌رفتند، بالا رفت. روى کف پشت‌بام، خزيد و آهسته به جلو رفت. حالا به راحتى مى‌توانست چهره‌هاى آن چند مرد را ببيند.

چند نفر دور آتش نشسته بودند و با سيخ‌هايى که در دست داشتند، گوشت‌ها را کباب مى‌کردند. گهگاه صداى خنده‌شان مى‌آمد. نمى‌دانست چه کار بکند! آخر چطور مى‌توانست باور کند که اين شغال‌ها به خانه‌شان آمده و کبوترهاى عزيزش را به دندان مى‌کشند؟ دانه‌هاى گندم  در جيبش سنگينى مى‌کرد. آه عميقى کشيد و دانه‌ها را روى زمين پاشيد. از اندوه دو دستش را زير سرش گذاشت و گريست. قفس کبوترها خالى بود... هيچ يک از آنها داخل قفس نبودند. همه را برداشته بودند...

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

حجم

۳۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۲

تعداد صفحه‌ها

۸۰ صفحه

قیمت:
۲۴,۰۰۰
۱۲,۰۰۰
۵۰%
تومان