
کتاب احمد شاملو (دفتر سوم؛ ترجمه قصه و داستان های کوتاه)
معرفی کتاب احمد شاملو (دفتر سوم؛ ترجمه قصه و داستان های کوتاه)
کتاب حاضر دفتر سوم از مجموعه آثار احمد شاملو است که ترجمه قصه و داستانهای کوتاه او از نویسندگان بزرگ جهان است.
درباره کتاب احمد شاملو (دفتر سوم؛ ترجمه قصه و داستان های کوتاه)
شاعر نامدار ایرانی احمد شاملو در این مجموعه گزیدهای از بهترین قصهها و داستانهای کوتاه جهان را با ترجمه زیبا و گویای خود تقدیم دوستداران ادبیات داستانی کرده است.
درباره احمد شاملو
احمد شاملو در ۲۱ آذرماه ۱۳۰۴ متولد شد و در مردادماه ۱۳۷۹ چشم ازین دنیا فروبست. او نویسنده، پژوهشگر و روزنامهنگار، مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران پیش از سال ۵۷ بود.
پدر احمد شاملو افسر ارتش بود و برای همین تحصیلات کلاسیک نامنظمی را گذراند. چون پیوسته در حال سفر به شهرهای مختلف بود. احمد شاملو هم شعر میسرود و هم فعالیتهای مطبوعاتی و پزوهشی و ترجمه داشت و اثارش به زبانهای انگلیسی، سوئدی، ژاپنی، فرانسوی، فنلاندی و کردی و ترکی و... منتشر شدهاند.
او به مدت دو سال هم در سمت مشاور فرهنگی سفارت مجارستان فعالیت نمود.
شاملو سه بار ازدواج کرد. بار اول با اشرف الملوک اسلامیه که هر چهار فرزند او، سیاوش، سامان، سیروس و ساقی حاصل این ازدواج هستند. بار دوم در سال ۱۳۳۶ با طوسی حائری که آن هم به جدایی می انجامد و بلاخره بار سوم با آیدا سرکیسیان در سال ۱۳۴۳ که این ازدواج عاشقانه تا پایان عمر شاملو دوام مییابد.
از سال ۱۳۵۲ و با تغییر فضای سیاسی ایران، چاپ آثار شاملو متوقف شد اما فعالیت او کم نشد. نوار کاست سیاه همچون اعماق آفریقای خودم (ترجمهٔ شعرهای لنگستون هیوز) و سکوت سرشار از ناگفته هاست (ترجمهٔ شعرهای مارگوت بیکل)، کاری مشترک با محمد زرین بال با موسیقی بابک بیات منتشر شد. رمان پابرهنهها، درها ودیوارهای بزرگ چین و دن آرام شازده کوچولو نیز با ترجمه او به چاپ رسید.
او در سال ۱۳۷۹ پس از تحمل مدتها بیماری و رنج در دوم مردادماه درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
بخشی از کتاب احمد شاملو (دفتر سوم؛ ترجمه قصه و داستان های کوتاه)
آنتون چخوف
۱۸۶۰ - ۱۹۰۴
نویسندهٔ روس
یک شاهکار
ساشینکا، بستهیی را که لفاف روزنامه داشت زیر بغل خود جابهجا کرد و در ِ اتاق دکتر را گشود. دلش مثل ساعت میزد.
دکتر کاشلخوف، همینکه چشمش به مریض ِ سابق خود بچهٔ یکییکدانهٔ مادام اسمیرنووای عتیقهفروش افتاد گُل از گُلاش شکفت:
ـ اوه، فرزندم... حالت که خوب است ها؟
ساشا که از دستپاچهگی و خجالت یکریز مژه میزد و این پا و آن میکرد، تتهپتهکنان گفت:
ـ مامانم خیلی سلام رساند و گفت تا عمر داریم ممنون محبتهای شماییم. آخر ـ میدانید دیگر ـ مامانم فقط من یکی را دارد، و اگر شما نبودید حالا دیگر مرا هم نداشت... هم من و هم مامانم هر دوتاییمان خجالتزدهٔ محبتهای شماییم دکتر.
دکتر تو حرف ساشا دوید و با لحن پُر از محبتی گفت:
اوه، نه نه، کوچولوی عزیزم، اصلا این چه حرفیه؟ چه من و چه یک دکتر دیگر، فرقی نمیکند. وظیفهٔ ما دکترها همین است. چیز فوقالعادهیی که نیست... حالا چرا ایستادهای پسرم؟ چرا نمینشینی؟
ساشا همانطور سر پا به حرف خود ادامه داد و گفت:
ـ باشد. بالاخره مامانم فقط من یکی را دارد، و وظیفهٔ خود میداند که زحمتها و محبتهای شما را یکجوری جبران کند. حیف که دست و بالمان تنگ است و نمیتوانیم آنطور که باید از زیر ِ بار ِ خجالتتان درآییم. خدا خودش شاهد است که از این بابت چهقدر ناراحتیم. این است که بالاخره این... این چیز ناقابل را آوردهام خدمتتان... یک مجسمهٔ مفرغیست که نمیدانمـ میگویند یک «شاهکار هنری» است... درست نمیدانم...
دکتر که دستهایش را به دو طرف باز کرده بود ولشان کرد که از دو طرف بدنش به رانهایش خورد و از روی عدم رضایت گفت:
اوووههههه!
و در مدتی که ساشا سرگرم باز کردن لفاف مجسمه بود ادامه داد که:
ـ آخر این کارها یعنی چه؟ مگر من چه کار فوقالعادهیی انجام دادهام که شما اینجور خودتان را توی زحمت میاندازید؟
و ساشا اسمیرنوف هم، به عنوان جلوگیری از تعارف و استنکاف ِ دکتر گفت:
ـ نه خیر دکتر، بیگفتوگو باید قبولش بفرمایید، وگرنه مامانم سخت دلخور میشود... ببینید: یک چیز عتیقهاست از آن شاهکارهای هنریست که لنگهش پیدا نمیشود. البته قابل شما را ندارد اما ـ خب دیگر ـ یادگاریست که از خدابیامرز پدرم مانده... هر چه خاک اوست، عمر شما باشد! شغلش خرید و فروش آثار هنری مفرغی ِ به اصطلاح «عتیقه» بود. همین کاری که حالا من و مامانم میکنیم.
بسته باز شد و ساشا مجسمه را روی میز، جلو دکتر گذاشت: یک اثر هنری، یک شاهکار، یک چیز بینظیر، یک چیز فوقالعاده، خارقالعاده، که ریزهکاریهای آن در دایرهٔ وصف و بیان نمیگنجد. نه ریزهکاریهای هنریش، نه ریزهکاریهای فکریش چون که (البته گمان نمیکنم موفق بشوم، ولی تا حد امکان میکوشم تا جایی که «بشود گفت» در بیان جزییاتش پیشروی کنم:).
این مجسمه، در واقع «مجسمه» نبود. یک شمعدان ِ سه شاخهبود که دو زن، دو زن مظهر جذابیت و زیبایی و کشش غریزی، آن را برپا داشتهبودند اما مجسمهساز چربدست چموش نخواستهبود که علت وجودی این دو زن، فقط همان بالا نگهداشتن شاخههای شمعدان باشد و رسالتشان تنها در همین مرحله پایان پذیرد. ناقلای رند، بلند کردن پایهٔ شمعدان را بهانه قرار داده چنان آتشی در زوایای تن آنها برافروختهبود که چیزهای دیگر را هم... (اوه خوانندهٔ من! نه، نه، و هزار بار نه! من حتا از یادآوری ِ ذهنی ِ این مسأله نیز پریشان میشوم، دست و پایم را گم میکنم و احساس گناه در رگهایم میدود).
ـ نه خیر... گفت وگو ندارد... اثر بینظیریست منتهاـ چهجوری بگویم؟ منظورم این است که... البته منظورم این نیست که... نمیخواهم بگویم چیز بیاهمیتیست. نهخیر، به هیچ وجه... چیزی که هست... منظورم فقط این است که ـمیدانی؟ ـ یک کمی... یعنی خیلی زیاد... میخواهم بگویم که، راستش دیگر شورش را درآوردهاست. همچین نیست؟ هرکه آن را از اینجا ببیند... لابد میفهمی که چی میخواهم بگویم...
ساشا با تعجب پرسید: ـ هر که آن را ببیند! چی؟
ـ هر که آن را ببیند... آخر شیطان لعین هم نمیتواند یک «چیز» را اینطور زنده و جوندار تراش بدهد... منظورم این است که هر که ببیند آبروی آدم...
ساشا که هنوز از تعجب درنیامدهبود فریاد زد:
ـ عجب فکری! این یک شاهکار مجسمهسازیست دکتر، آخر خوب نگاهش کنید... یک مجسمهٔ عتیقهاست، کسی با چیزش چه کار دارد. اصلا وقتی آدم تراش ِ همآهنگ ِ خطوطش را ببیند دیگر فکر چیز از یادش میرود... عجب داستانیست! آخرشما خوب نگاهش کنید.
دکتر میان حرف ساشا دوید و گفت: «ـ بچهجان. میفهمم. حرفهایت همهش درست و منطقیست. اما آخر فکرش را بکن من زن و بچه دارم. زنم میآید اینجا و میرود. بچههایم میآیند و میروند... از این گذشته این خانمها... اغلب خانمها میآیند اینجا که معاینهشان کنم. فکرش را بکن...»
و ساشا اسمیرنوف هم دوید میان حرف دکتر و گفت:
ـ بیایند و بروند و معاینهشان کنید. به این چه ربطی دارد؟ این یک شاهکار هنریست... به خدا اگر بخواهید با این بهانهها آن را از ما قبول نکنید مامانم از بیلطفیتان پاک دلخور میشود ـ هم مامانم هم من... شما مرا از دهن ِ مرگ نجات دادهاید ما وظیفهمان است گرامیترین یادگار خانوادهگیمان را به عنوان تشکر تقدیمتان کنیم... همهاش تأسف میخورم که چرا این شمعدان «جفت» نیست. اگر جفت بود که، دیگر هیچ چی با آن قابل مقایسه نبود.
دکتر کاشلخوف که دیگر اصرار را بیفایده میدید کوتاه آمد و گفت:
ـ بسیار خب، باشد... از تو و خانم مادرت قلبآ متشکرم. سلامم را خدمتشان عرض کن و... اماـ نگاه کن ساشا تو رو به خدا!... منظورم این است که بچهها اینجا میآیند و میروندـ این خانمها اغلب برای معاینه پیش من میآیند!
و چون چشمش به لب و لوچهٔ آویزان ساشا افتاد، مطلباش را اینجور تمام کرد:
ـ با وجود این، چه میشود کرد دیگر... بگذارش... بگذار باشد.
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۷۵۴ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۳۸۴
تعداد صفحهها
۷۵۴ صفحه