دانلود و خرید کتاب عمو سبدی حبیب غنی پور
تصویر جلد کتاب عمو سبدی

کتاب عمو سبدی

معرفی کتاب عمو سبدی

کتاب عمو سبدی مجموعه داستان کوتاه برای نوجوانان نوشته شهید حبیب غنی پور است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. 

درباره کتاب عمو سبدی

عمو سبدی مجموعه داستان‌هایی است که با زبانی ساده و بی پیرایه نوشته شده است. موضوعات هرکدام نیز از جمله مسائلی است که ذهن مخاطبان نوجوان را به خود درگیر می‌کند. خواندن این داستان‌ها به شما کمک می‌کند به دنیای دیگری قدم بگذارید. دنیای که در آن هر آدمی ممکن است اشتباه کند اما از اشتباهاتش درس می‌گیرد. 

داستان عمو سبدی که کتاب نامش را وامدار آن است، ماجرای مردی است که دخترش را در یک بیمارستان پیدا می‌کند و مرگش به شدت او را تحت تاثیر قرار می‌دهد. تا جایی که همیشه با یک سبد که پر از اسباب بازی است، به بیمارستان‌ها سر می‌زند و به کودکان هدیه می‌دهد. صندوق داستان دوم کتاب است و ماجرایی است از یک مرد که صندوقی حاوی غذا را برای کمک به طوفان‌زده‌ها به رودخانه می‌اندازد. صندوقی که البته بعدا جان او و خیلی‌های دیگر را نجات می‌دهد. داستان سوم کتاب هم داستان لب کلفت است. پسربچه‌ای که با خوردن زیاد تنقلات زیاد، لبانش متورم و بزرگ شده است و حالا همه در مدرسه او را مسخره می‌کنند. 

کتاب عمو سبدی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب عمو سبدی را به تمام نوجوانان و به تمام کسانی که به داستان‌های کوتاه علاقه دارند، پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره حبیب غنی پور

حبیب غنی‌پور در سال ۱۳۴۳ در خیابان جی در تهران به دنیا آمد. پدرش یکی از کاسبان معتمد محل و مادرش معلم قرآن بود. او از همان دوران نوجوانی به عضویت کتابخانه جوادالائمه درآمد و با مطالعه و شرکت در کلاس‌های داستان‌نویسی، به ادبیات و نوشتن علاقه مند شد. همزمان با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در چندین عملیات شرکت کرد و چندین بار نیز مجروح شد. در این میان مدتی را هم در مدرسه راهنمایی شهید چمران در حوالی میدان راه‌آهن معلم بود. در دانشگاه شهید بهشتی در رشته ادبیات فارسی قبول شد و همزمان تحصیل می‌کرد، می‌نوشت و کتابخانه‌ای را با هفت هزار عضو، اداره می‌کرد.

حبیب غنی پور در دهم اسفند سال ۱۳۶۵ در عملیات کربلای پنج شهید شد. هرساله در تاریخ شهادتش، جشنواره‌ای ادبی با نام او در مسجد جوادالائمه (ع) برگزار می‌شود.

بخشی از کتاب عمو سبدی

مرد غریبه و پیرمرد، به‌آرامی و نزدیک هم صحبت می‌کردند. هنوز بچه‌ها دوروبر اتاق باباآشغالی را نگاه می‌کردند. جلوی پنجره، پرده ساده‌ای با گل‌های ریز آویخته شده بود. روی طاقچه یک آینهٔ گرد، که قابش زنگ‌زده و قهوه‌ای‌رنگ شده بود، و یک چراغ گردسوز و ساعتی، که با سروصدا کار می‌کرد، قرار داشت. فرش رنگ‌ورورفته‌ای هم روی زمین پهن بود. کنار دیوار، یک کمد چوبی، که میانش آینه‌ای قرار داشت، دیده می‌شد. اتاق ساده و خلوت بود. بر سینه دیوار، بالای طاقچه، قاب عکس بزرگی دیده می‌شد. عکس رنگی جوانی، میان شکوفه‌ها، با لباس نظامی درون قاب بود. بچه‌ها او را می‌شناختند. او تنها پسر باباآشغالی بود که به سربازی رفته بود. باباآشغالی تنها همان فرزند را داشت...

بچه‌ها به باباآشغالی نگاه کردند. رنگ صورت او پریده بود و چین‌های پیشانی‌اش کشیده شده بودند. لبانش خشک و بی‌رنگ بود. یک کلاه پشمی سیاه‌رنگ بر سرش گذاشته بود و لحاف را تا زیر چانه‌اش بالا کشیده بود.

پس از این‌که پیرمرد با مرد غریبه کمی صحبت کرد، رو به بچه‌ها کرد و با صدای گرفته‌ای گفت: «آهای بچه‌ها، حال شما چه‌طور است؟... درس و مشقتان را نوشته‌اید؟...»

عباس ذوق‌زده شد؛ محسن هم همین‌طور. تا حالا ندیده بودند که باباآشغالی با آن‌ها این‌طور حرف بزند. همیشه باباآشغالی او و بچه‌ها را به‌سرعت از دکانش بیرون می‌کرد و نمی‌گذاشت کسی، پس از خریدن چیزی، در دکان بماند.

محسن هیجان‌زده گفت: «بابا آش... آش...» اما دلش نیامد پیرمرد را به این اسم صدا کند. بچه‌ها این اسم را به علت دکان او و اسباب‌بازی‌های کهنه و پلاستیکی ارزان رویش گذاشته بودند. حالا محسن می‌دید که این اسم چه‌قدر بد است.

پیرمرد، که منتظر بود، گفت: «چه شده محسن؟ چه می‌خواهی بگویی؟»

محسن به عباس نگاهی کرد و گفت: «هیچی! فقط می‌خواستیم بگوییم کی خوب می‌شوید؟»

مرد غریبه رو به بچه‌ها کرد و گفت: «ان‌شاءاللّه چند روز دیگر بابا از رخت‌خواب بلند می‌شود و به دکان می‌آید.»

ز.م
۱۴۰۰/۰۶/۰۱

بچه بودم خوندم خیلی زیباست

خضری
۱۴۰۳/۰۸/۲۳

کتاب بسیار عالی و تربیتی هستش

حجم

۲۱۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه

حجم

۲۱۱٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۰ صفحه

قیمت:
۱۴,۰۰۰
۷,۰۰۰
۵۰%
تومان