کتاب اشک و خون
معرفی کتاب اشک و خون
کتاب اشک و خون نوشته سیدمصطفی سیدمشهدی است. این کتاب را انتشارات پژوهش اخوت برای علاقهمندان به ادبیات داستانی منتشر کرده است.
درباره کتاب اشک و خون
مرد جوانی برای شرکت در یک جلسه از جنوب با اتوبوس به اصفهان میرود. زمانی که به شهر میرسد کمی قدم میزند در همین زمان یک دختر بچه را در خیابان میبیند که او را پدر صدا یمکند و با سرعت به سمتش میدود. مرد میدود و کودک را میگیرد و از تصادفش جلوگیری میکند. کودک او را بابا صدا میکند و در همین زمان مادر کودک از خانه بیرون میآید و مرد را میبیند و حیرت زده به او نگاه میکند. او توضیح میدهد که مرد بهشدت شبیه همسرش است که چندین سال قبل فوت کرده است. زن مرد را به داخل خانه دعوت میکند و برای او توضیح میدهد که این شباهت آنقدر زیاد است که او نمیتواند باور کند.
این اتفاق زندگی مرد را تغییر میدهد و مسیر زندگیاش را به طرفی دیگر میبرد. او که فقط برای آرام کردن کودک چندساعتی با آنها گذرانده متوجه میشود مادر زن اقوام را خبر کرده است و او حالا باید نقش شوهر زن را بازی کند.
خواندن کتاب اشک و خون را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب اشک و خون
از این که کار اداریام به تعویق افتاد از ته قلبم احساس خوشحالی میکردم. آرام و آهسته به قدمزدن پرداختم در حالی که درونم نجوا بود آن هم بدینگونه: از این که خودم را در یک منزل کنار یک خانواده کوچک و با محبّت میدیدم، تعجّب میکردم. صبوری و رفتار پریاخانم بینهایت دلنشین است. پاکی و صداقت او چیزی نیست که آدمی را به وجد نیاورد و یار را از خود بیخود نکند. به هر حال پریاخانم، وصفناپذیر است.
یک دستگاه اتومبیل ماکسیما که به رنگ سفید بود، در گوشهای از حیاط به چشم میخورد. از ابر و باد و باران خبری نبود. آسمان آبیرنگ بود و من غرق در تماشای آن که پریاخانم و آیما به من ملحق شدند.
پریا بسیار زیباتر شده بود و با لبخندی که بر لب داشت سوئیچ اتومبیل را به سمت من گرفت و من مخالفت کردم ولی با اصرارهای او، تسلیم گردیدم.
مردی میانسال از آن سوی حیاط خود را نشان داد و پریا او را بنام احمد معرّفی کرد. آن مرد که پاک و صادق به نظر میرسید، درب حیاط که مخصوص رفتوآمد با ماشین بود را باز کرد و ما خارج شدیم.
پریا به آرامی کنارم نشسته بود که البته آیما میان من و او بود.
آیما در پوست خود نمیگنجید و دائماً جایش را عوض میکرد. گاهی در صندلی عقب مینشست و گاهی هم میان من و مادرش قرار میگرفت.
پریا، رو به آیما کرد و گفت:
- آیما جان! آرام بگیر و مزاحم آقا نیما نشو.
آیما با لحن کودکانه و دلنشینش گفت:
- بابای خودمه... بابای منه...
پریا با جدّیت در حالی که لبخند بر روی لبانش داشت، رو به آیما کرد و گفت:
- عزیزم آرام بگیر و خوب حرف بزن.
رو به پریا کردم و به آرامی گفتم:
- اجازه بده راحت باشد... نگران نباش... حواسم به رانندگی است... ناراحتش نکن... بچّه است.
در همین هنگام چشمان زیبای پریا را قرمز دیدم. با نگرانی پرسیدم:
- چه شده است؟! چرا ناراحت شدید؟! من حرف بدی زدم؟!
پریا روی خود را به طرف من برگرداند و با حالت محزونی گفت:
- به جان آیما، بعد از مدّت پنج سال این اوّلین باری است که با مرد غریبی بیرون میآیم.
به حالت شوخی گفتم:
- اشتباه نکن... من بابای آیما هستم... باور نداری از خودش بپرس...
در این میان، نگاه عمیق پریا سراسر وجودم را منقلّب کرد و هر دو غرق در افکار خود شدیم. اتومبیل را مقابل مغازه بزرگ اسباببازی فروشی، پارک کردم. پریا دست آیما را گرفت و به او کمک کرد تا از ماشین پیاده شود.
حجم
۱۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه
حجم
۱۰۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۷۱ صفحه